Actions

Work Header

All I do is talk about you

Summary:

محب و رسول نیاز دارن درمورد شک و تردیدها و ترس هاشون با کسی حرف بزنن، بدون ریسک اوت کردن و در خطر گذاشتن خودشون. اینجاست که اکس هاشون -دو نفر که بهتر از هرکسی محب و رسول رو میشناسن- وارد عمل میشن تا بالاخره این دو رو به هم برسونن

Notes:

اسم ستاره من دراوردیه
مهرداد هم از بیخ و بن من دراوردیه
Enjoy

(See the end of the work for more notes.)

Chapter 1: ستاره

Chapter Text


محب بعد از کلی کلنجار، بالاخره خودشو قانع کرد و پیاده شد رفت سمت کافه‌ای که حدود ده دقیقه بود جلوش پارک کرده بود.

این کافه زمانی پاتقشون بود، قبل از…

نزدیک به سه سال بود نیومده بود اینجا قهوه‌ی روزشو بگیره. ولی یهو هوس کرده بود، یه هوس شدید که انگار قصد رفتن نداشت. شقیقه‌هاش ضربان داشتن و شب نتونسته بود خوب بخوابه، چشماش حتی پشت عینک دودیش می سوختن تو نور آفتاب. به یه قهوه قوی نیاز داشت و دید ناخوداگاه اومده اینجا.

دم در وقفه‌ی کوتاهی کرد، پشت ویترین نون نارگیلی هایی بود که موردعلاقه غزل بودن… اجازه نداد افکارش منفی شن، لبخند محوی زد و وارد شد. باریستایی که شیفت بود جدید بود و کسی نبود که محب قبلا اینجا میدید. به هر حال فرقی هم نمیکرد، محاله هنوز اونو یادشون باشه. یه قهوه‌ی دارک سفارش داد و منتظر شد آماده شه.

وقتی چرخید بره، شخص پشت سرش تو صف، هین کشید و گفت:عه! محب!!» صدای آشناش محب رو سر جاش میخکوب کرد.

ستاره.


جو یه کم معذب بود. رو یه میز دونفری نشستن و در سکوت به هم خیره شدن… حقیقتا محب بیشتر به لیوان بیرون-بر قهوه‌ش خیره شده بود، ولی ستاره داشت با دقت تمام و کمال محبو وارسی میکرد. محب میدونست از آخرین باری که همو دیدن خیلی تغییر کرده. و فکر اینکه الان از دید ستاره چه شکلیه و چقد شکسته به نظر میاد ضربان قلبشو میبرد بالا.

«چطوری این روزا؟»

محب با یه تک خنده‌ی تلخ جواب داد:واضح نیست؟» لبخند ستاره پر از درک بود. چشماش داشتن کم کم قرمز میشدن و محب حدس میزد داره اشکاشو پس میزنه. تو مشتش سرفه کرد و پرسید:تو چطور؟»

«از این بهتر نمیشه انتظار داشت.»

یه مادر بعد از فوت فرزندش قراره چه حالی باشه؟

ستاره تنها کسیه که واقعا محبو درک میکنه. اون کسیه که 9 ماه غزل رو حمل کرده، و بعد دو سال از سینه‌های خودش بهش شیر داده و لحظه به لحظه برای بزرگ شدنش خون دل خورده. اما در عین حال…

تفاوت ستاره با محب اینه که اون احساس گناه نمیکنه. اون عذاب وجدان لعنتی که توی خون و تک تک سلول های محب جریان داره… ستاره از اون مبراست. چون این لاین شغلی محب بود که باعث قربانی شدن دختر معصومشون شد. محب بود که–

وزن روی دل ستاره سبک تر از محبه. و محب براش خوشحاله، حاضره این گناهو به دوش بکشه. وقتی ستاره دیگه تحمل دیدنشو نداشت، بی چون و چرا با طلاق توافقی موافقت کرد. حق داشت دیگه، محب هم اکثر روزا تحمل دیدن خودشو نداره.

ستاره دید محب چیزی برای گفتن نداره، پرسید:هنوز تنهایی؟»

«کی منو میخواد؟»
جواب طعنه‌آمیزش قبل از این که جلوشو بگیره از دهنش در رفت. روشو اون ور کرد تا ستاره شرمشو نبینه.

ستاره با یه خنده بی نفس جواب داد:خیلیا!» بعدش جدی شد و گفت:میدونی تنها بودن فقط بدترش میکنه نه؟»

«قصد بهتر شدن نداشتم…»

«محب!»

قبل از این که ادامه بدن، پیشخدمت جلوی ستاره یه لاته و یه پای سیب گذاشت. ستاره با چشمای ریز به محب خیره شد تا پیشخدمت رفت. و بعد رو میز خم شد و گفت:برگشتی سر کار حداقل؟»

«آره، یه مدت پیش.»

میخواست بگه کاش برنمیگشتم، ولی جلو زبونشو گرفت. هنوز تلخی شکست زیر زبونش بود. هنوز درد فوت ساحل و نعیم… چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید. بعد از چند هفته استراحت که همشو کنج خونه تو تاریکی گذروند، بالاخره داشت برمیگشت اداره. فقط یه دلیل برای بازگشت داشت… یه دلیل، یه نفر.

ولی هیچکدوم از اینا رو به زبون نیاورد. عوضش تو چشمای ستاره نگاه کرد و گفت:تو چطور؟ تنهایی؟»

ستاره یه لبخند خجالتی و متاسف زد و گفت:نه.» قبل از این که اینو بگه محب جوابو میدونست، ستاره حلقه به دست داشت.

«مبارکه. باهات خوبه ها؟ لازم نیست در هیچ خونه‌ای رو بکوبم؟»

ستاره خندید و جواب داد:نه ولی هروقت لازم شد خبرت میکنم.»

«خوبه!»

دوباره سکوت حاکم شد. تو این گوشه‌ی دنج کافه، کسی به گفتگوشون توجه نمیکرد. دوس نداشت درمورد داغ دلش با ستاره حرف بزنه، حس حق به جانب بودن بهش دست میداد. حس میکرد داره جار میزنه من بیشتر از تو درد میکشم و تو منو نمیفهمی…درحالی که این حقیقت نداشت – نه اینو باور داشت نه یه حقیقت بود، ولی همیشه حرف که میزد منظورش اشتباه برداشت میشد پس ترجیح میداد دهنشو بسته نگه داره.

محب همیشه حساس تر از ستاره بود. ستاره آدم قوی ای بود که نمیذاشت هرچیزی زود روش تاثیر بذاره. در عین  حال، محب لازمه‌ی شغلش بود پا تو کفش دیگری کنه و از دیدگاه اونا دنیا رو ببینه. همه‌چی زود تحت تاثیر قرارش میداد؛ مغز محب یه اتاق درهم برهم و بدون نظم بود و قلبش سنگین از تمام احساساتی که از قربانی ها و مجرم ها جذب میکرد.

ستاره زمانی این ویژگیشو دوس داشت. ولی بعداً تبدیل به یه مشکل شد.

ستاره یه قلپ از قهوه‌ش خورد و به نرمی رو نعلبکی گذاشتش. درحالی که با چنگال شیرینیشو سوراخ میکرد گفت:میدونم علاقه‌ای به حرف زدن درموردش نداشتی…»

«هنوزم ندارم.»

«گفتم میدونم. ولی…»
سرشو پایین انداخت و چنگالو ول کرد. محب عذاب وجدان داشت که باعث دلسردیش شده. ستاره نفس گرفت و ادامه داد:دوس دارم پیش کسی بگم ”دلم براش تنگ شده“ و وقتی میگه ”منم همینطور“ ته دلم بدونم راست میگه. بدونم که آره، اونم واقعا اونطوری که من دلتنگشم، دلتنگشه.» چشماشو از میز برداشت و به چشمای محب که هنوز پشت عینک پنهون بودن نگاه کرد، «محب، دلم براش تنگ شده.»

محب با حرکات آهسته عینکشو درآورد، مستقیم تو چشمای شیشه‌ای ستاره نگاه کرد و گفت:منم دلم براش تنگ شده. خدا میدونه چقد دلم براش تنگ شده، ستاره. فقط خدا و تو میدونید. یه روز نیست حس نکنم کسی قلبمو تو مشتش گرفته و با تمام قدرت فشار میده.»

این باعث شد بغض ستاره بالاخره بترکه. ریمل باعث شده بود مژه هاش به هم بچسبن. محب زود یه دستمال بهش داد. خودش هنوز اجازه نداده بود اشکاش بریزن. شایدم این یه نفرین بود، که نمیتونه دردشو بروز بده جلوی کسی.

«ممنونم.»

«کاری نکردم.»

ستاره مابین اشکاش لبخند زد و گفت:میدونم بیشتر تصمیم من بود کامل از هم فاصله بگیریم… ولی کاش گَه گاهی میرفتیم دیدنش دوتایی. خوشحال میشه مامان باباشو همزمان کنارش ببینه. نمیدونم چرا اینو ازش دریغ کردیم…»

رفتن به دیدن آرامگاه دخترش زیادی برای محب دردناک بود، تعداد دفعاتی که دیدنش رفته بود در حد خجالت آوری کم بود. ولی سرشو تکون داد و گفت:میتونیم دوتایی بریم دیدنش. هروقت که خواستی.»

«جدی میگی؟»

«جدی جدی ام.»

«ممنونم محب.»

«آقات که مشکلی نداره؟»

«بالاخره بابای دخترمی…درک میکنه.»

محب سرشو تکون داد و نگاهشو انداخت. نمیدونست دیگه چی بگه… با انگشتش رو میز ضرب گرفت. قلبش هنوز محکم میزد. میدونست هروقت خودشو گم میکنه، بهترین جا برای پیدا کردن خودش کنار غزله. ولی ستاره شاهد همچین لحظه‌ی شکننده‌ای باشه…یه کم میترسوندش.

فقط یه نفر دیگه هست که اونو تو همچین حال لخت و مخلصانه ای دیده. ولی اون باعث ترس محب نمیشد. فقط و فقط احساس امنیت بهش میداد.

ستاره گلوشو صاف کرد بعد از قورت دادن لقمه‌ش و گفت:چه خبر از اداره؟ دوستات؟ همه هستن هنوز؟»

«آره…هنوز هستن…»

«رسول چطوره؟»

نگاه محب به سرعت بالا اومد رو چشمای ستاره. ستاره یه لبخند فهمیده زد و به خوردن ادامه داد، منتظر جواب. محب از قهوه‌ی ولرمش خورد و جواب داد:مثل همیشه‌س.»

«هواتو داشته این مدته؟»

محب با یه اخم گیج گفت:چرا میپرسی؟» ستاره شونه بالا انداخت و بدون نگاه کردن بهش جواب داد:آخرین بار که دیدمش، ازش خواستم حواسش بهت باشه و مراقبت باشه.» اخم محب عمیقتر شد، ولی به کل از بین رفت وقتی ستاره ادامه داد:میدونستم تنها کسیه که از ته دل به قولش عمل میکنه.»

«رو چه حسابی اینو میگی..؟»

«چون همیشه دوست خوبی بوده برات، و امیدوار بودم اونو هم از خودت نرونده باشی. البته حدس میزنم اگه رسول مصر نبود و با چنگ و دندون بهت نمی چسبید، از اونم دور میشدی.»
وقتی محب جواب نداد، ستاره با نیش باز گفت:تلاشتو کردی مگه نه؟»

محب هوف کشید و گفت:نه! راجع به من چی فکر کردی؟»

«تو همیشه مثل یه گربه سیاه بودی محب. وضع بعد از اون حادثه و جداییمون بدتر شد. پس حدسش زیاد سخت نبود.»

«گربه سیاه..!»

«یه تشکر به رسول بدهکارم پس.»

نمیدونست چرا به کامش خوش نمیومد رسول صرفا چون به زن سابق محب قول داده، کنارش مونده باشه. ته دلش میدونست منطقی نیست و رفاقتشون قدیمی تر و عمیق تر از این حرفاس. ولی به هر حال فکرش طعم تلخی رو زبون محب به جا گذاشت.

ستاره یهو دستشو دراز کرد کیفشو برداشت و گفت:من دیگه باید برم، دیرمه. اجازه هست باهات تماس بگیرم؟ برای رفتن به زیارت غزل؟»

محب هنوز تو شوک بود، تند تند پلک زد و جواب داد:البته. هروقت خواستی. در خدمتم.»

«این کارت خیلی برام ارزش داره.»

«کار کوچیکیه برای تو و غزل میتونم بکنم.»

«از دیدنت خوشحال شدم.»

«منم همینطور.»

«بعدا می بینمت محب. خداحافظ.»

«خداحافظ…»

محب چند دقیقه لیوانو تو دستش گردوند قبل از این که پا شه بره. قهوه دیگه فایده نداره، باید دوتا قرص بندازه بالا.

Chapter 2: مهرداد

Chapter Text

وقتی محب از در وارد شد، به وضوح چشمای رسول درخشیدن. میخواست هم نمیتونست ذوقشو پنهون کنه. با تاخیر اومد، ولی مهم اینه که اومد.

بعد از این که بهش سلام داد گفت:فکر کردم امروزو هم می پیچونی.»

محب سرشو به دو طرف تکون داد و رفت سمت دفترش، رسول فورا حرفای ناگفته‌شو شنید و همراهش وارد شد و درو بست. محب یه کم شوکه و حواس پرت به نظر میرسید. درحالی که جاکتشو درمیاورد و میذاشت پشت صندلیش گفت:تو راه رسیدم به ستاره.»

ابروهای رسول از تعجب بالا پریدن. تعجب تو صداش نمایان بود وقتی گفت:همون ستاره که فکرشو میکنم؟» قبل از جوابِ محب، پرسید:تو راه؟»

محب آرنجاشو رو میز گذاشت و درحال مالیدن پیشونیش یه نفس عمیق کشید و گفت:رفتم قهوه بگیرم…کی فکرشو میکرد دقیقا وقتی من بعده سالها کافه‌ی همیشگمون رفتم اونم اونجا باشه؟»

«خب؟ چی گفت؟»

«هیچی بابا. حرف زدیم. سردرد گرفتم.»

رسول اخم کرد. توضیحی برا احساس معذب تو شکمش نداشت. وزنشو رو صندلی جلوی میز گذاشت و با شیطنت گفت:انقد عذاب آور بود که سردردت بدتر شد؟»

محب بهش چشم غره رفت. «عذاب آور نبود.» مکثی کرد، «همسر سابقه البته، غیر اینه؟» رسول جلوی باز شدن نیششو گرفت. محب شروع کرد به دراوردن قوطی قرص و باز کردن آب معدنیش. «ازم خواست دوتایی بریم دیدن غزل.»

رسول پلک زد. واقعا نمیدونست چه حسی به این واقعه داشته باشه. کنجکاو پرسید:قبول کردی؟»

«خب معلومه قبول کردم. چی میخواستی بگم؟»

«اگه نمیخوای خب باید می‌گفتی نه–»

«مشکل اینجاس که میخوام. میخوام برم.»

مشخص بود اولین باره اینو به خودش هم اعتراف میکنه، نه فقط رسول. رسول با یه اخم متفکر گفت:خوبه پس. امیدوارم به خوبی پیش بره.»

با اینکه اینو گفت، قلبش محکم تو سینه می‌کوبید. حس خوبی نداشت. انگار زیر پوستش می‌خارید.

وقتی از دفتر محب خارج شد، موّدت بهش نگاه انداخت و زود متوجه اخمش شد، پرسید:مشکات خوبه؟»

رسول چند ثانیه گیج نگاش کرد تا متوجه شد فکر کرده دلیل قیافه‌ی تو همِ رسول بدحالی مشکاته. سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:نه چیزیش نیست. روبه‌راهه. پرونده‌ی آدم‌ربایی رو بده نشونش بدم.»


✬✬✬


«سلام جناب سروان.»

رسول چرخید سمت صدا و با یه پوزخند جذاب روبرو شد. صورتش با دیدن مرد جلو روش گر گرفت. محب با یه اخم گیج بین دوتاشون نگاهشو جابجا کرد. رسول یه لبخند مودب زد و گفت:مهرداد!»

مهرداد به نرمی خندید و جلو اومد تا یه آغوش دوستانه و کوتاه به رسول بده. یه بار به پشتش کوبید و با شوخ طبعی گفت:از این ورا؟ پارسال دوست امسال آشنا!»

«خوشحالم دوباره می بینمت. ولی الان تو مأموریتم…»

«البته. تو که هیچ وقت برای سر زدن سر و کله‌ت پیدا نمیشه.»

مهرداد یه نگاه معنی‌دار به محب انداخت که محب قطعا متوجهش شد. رسول حس کرد صورتش داغ‌تر شده. مهرداد همیشه نگاه تیزی داشت و با اینکه آدم بادرکی بود، زیاد از وضع کاری رسول راضی نبود. همین که حاضر بود با یه پلیس همخونه و همخواب شه، ریسک بزرگی بود و اعتماد زیادی میخواست. پس رسول نمیتونست انتظار بیشتری داشته باشه.

نگاهشو از صورت خوش‌تراش مهرداد گرفت و پرسید:میتونی کمکمون کنی؟»

«درخدمتم جناب سروان. بفرمایید.»

رسول تو مشتش سرفه کرد. شنیدن ’جناب سروان‘ از زبون مهرداد باعث گزگز کردن پوستش میشد. خاطراتی که از ترکیب این صدا و این عبارت داره مناسب محیط کاری نیست اصلا–

«یه سری سؤال داشتیم. دنبال یه شخص گم‌شده‌ایم که یکی از آخرین جاهایی که رفته، اینجا بوده.»

بعد از اینکه بازجوییشون از مهرداد تموم شد –و محب کل مدت فقط بادقت در سکوت گوش میداد– وقتش شد برن سراغ آدم بعدی‌ای که اسمشو داشتن. مهرداد بهش نزدیک شد، انقد نزدیک که نامناسب ملاء عام بود، و زمزمه کرد:بیا درموردش حرف بزنیم.» نگاهش خیلی کوتاه به محب افتاد تا رسول بفهمه درمورد چی. پوزخند زد و کارتشو تو جیب پیرهن رسول گذاشت، «بهم زنگ بزن.» چشمک زد و برگشت سر کارش.

محب با یه چهره‌ی خنثی شاهد این لحظه‌ی بینشون بود. رسول نمیتونست حسشو بخونه و این معذبش میکرد. اون همیشه میتونست محب رو به خوبی بخونه…

محب راه افتاد سمت ماشین و پرسید:اون کی بود دیگه؟» صداش خیلی عصبی بود، رسول به خودش پیچید.

«یه دوست قدیمی…»

«پس چرا من تاحالا ندیدم دور و برت بپلکه؟»

رسول قبل از این که بره سمت راننده و سوار شه، تو چشمای محب خیره شد. یه کم معذب بود حقیقتا. دستاشو تو جیبش گذاشت و درحالی که خیره به زمین بود جواب داد:چون…تو این دو سال اخیر باهاش بودم اکثرا…»

اوه. اون مدتی که محب رو باید با چنگ و دندون از خونه میکشیدن بیرون. رابطه‌ش با مهرداد بعد از رفتن محب شروع و قبل از برگشتن محب تموم شد.

محب وانمود کرد براش اهمیت نداره و پرسید:و چی شد رفاقتتون تموم شد؟»

رسول در ماشینو باز کرد:رفاقتا گاهی به هم میخورن دیگه.»

«اها. فقط همین. درگیری هم درکار نبود، لاشی هم نی؟»

لحن پر از طعنه محب باعث شد رسول سرخ بشه. ماشینو استارت زد و به روبرو خیره شد.

«نه، آدم بدی نیست.»

«امیدوارم.در غیر این صورت داره میفرستمون پی نخود سیاه.»

غیرممکن بود محب نفهمیده باشه جریان چیه. رسول به هوش و ذکاوتش ایمان داشت…حتی وقتی به ضرر خودش باشه.

Chapter 3: رسول

Chapter Text

آخر وقت، محب با عینک رو چشمش که داشت از دماغش سُر میخورد پایین پرونده‌ها رو جمع کرد و کف دسته کاغذو به میز کوبید تا مرتب شن. بعد از چند لحظه رسول متوجه شد محب داره آماده میشه خونه. که عادی نبود برای وقتایی که تمرکز کاملشو رو یه پرونده میذاشت؛ حتی شبا اداره می موند و خواب و خوراکو از خودش میگرفت. رسول هم خیالش راحت شد هم تعجب کرد.

پرسید:میری؟»

محب سر تکون داد و در کمدشو قفل کرد و ژاکتشو برداشت قبل از این که بگه:فردا قراره با ستاره بریم سر خاک غزل.»

«فردا؟»

«بعد از نماز جمعه.»
یه لحظه جلوی رسول مکث کرد و نگاه عجیبی بهش داد، و ادامه داد:اگه بعدش اومدم اداره و چیزی به ذهنم اومد..؟»

«با مهرداد قرار ملاقات دارم.»
این حرفش هردوشون رو به یه اندازه غافلگیر کرد. تا الان اصلا قصد نداشت از شماره‌ای که مهرداد بهش داد استفاده کنه. ولی حرص عجیبی دلشو گرفت وقتی فهمید محب با ستاره قرار دیدار داره. خودشم نمی فهمید چشه. ولی الان دیگه تو عمل انجام شده قرار گرفته بود و برای اینکه به دروغ نیوفته مجبور بود بره دیدن مهرداد.

نه که زیاد بدش بیادا.

محب اخم کرد. هوف کشید و وسایلشو برداشت و با یه لحن تلخ گفت:خیله خب، مزاحم روز جمعه‌ت نمیشم. بهت خوش بگذره.»

بدون اینکه منتظر جواب باشه، رفت. رسول چشماشو بست و زیر لب فحش داد. میدونست الان محب چه فکرایی پیش خودش کرده و حقیقتا رسول نمیتونست از خودش دفاع کنه، حتی اگه محب بهش فرصت توضیح میداد. واقعا چه خریتی بود جلو محب اینو گفت؟؟ خیلی خوش شانسه محب آدمی نیست تو زندگی خصوصی کسی دخالت کنه و بخاطرش قضاوت نمیکنه، وگرنه کار رسول ساخته بود.

امیدوار بود حداقل رو رفاقتشون خدشه نندازه.

 

«الو مهرداد؟ رسولم.»

«بـَه! جناب فولادوند! راستشو بگم؟ انتظار نداشتم زنگ بزنی.»

«خودمم انتظار نداشتم…»

«آفتاب از کدوم سمت دراومده ها؟»

«فردا وقت داری؟»

«برای تو؟ همیشه.»

«خیله خب خودتو لوس نکن.»

«ساعت چند افتخار دیدار میدین جناب سروان؟»

رسول خودشم نمیدونست چی زده به سرش که موافقت کرده بره خونه‌ی مهرداد. خر نبود، میدونست رفتن به اونجا چی تلقی میشه. از طرفی هم درک میکرد، همیشه در چاردیواری خودشون بیشتر احساس امنیت میکردن تا مکان های عمومی. تو این کشور کوفتی هرچقد محتاط باشی کمه. برای همین وقتی مهرداد آدرس خونه‌شو فرستاد، رسول بحث نکرد و قبول کرد بره اونجا. برای نهار. مهرداد قطعا میخواست دوباره دستپختش رو به رخ بکشه. اوکی، رسول انکار نمیکرد از نقاط قوتشه.

از طرفی عذاب وجدان قفسه‌ی سینه‌شو می فشرد.

هیچ دلیلی نداشت عذاب وجدان داشته باشه. ولی هربار چشماشو میبست صورت محب رو میدید. قلبش یه ضربان جا مینداخت و نفسش میگرفت.

رسول به کسی متعهد نبود؛ پس چرا وقتی جلوی در خونه‌ی مهرداد ایستاد، حس خیانت میکرد؟

وقتی یادش اومد محب احتمال زیاد هنوز کنار ستاره‌س، دستشو دراز کرد و زنگ درو زد.

«بله؟»
صدای مهرداد از بلندگوی آیفون اومد.

«منم.»

«شما؟»

رسول چشماشو چرخوند. از لحن شوخش معلوم بود خیلیم خوب میدونه کیه. «رسولم.»

«صفا آوردین! بفرمایید.»

در وا شد. رسول آه کشید و وارد شد. خونه‌ی دنج و قشنگی بود، ولی رسول توجه نکرد. مهرداد همیشه خوش سلیقه‌تر از رسول بود و وقتی با هم زندگی میکردن دکور خونه رو اون چید. هنوز اثرات مهرداد رو میشه تو خونه‌ی رسول دید، با اینکه اکثر وسایلشو برد، خیلی از چیزاشو هم برای رسول به جا گذاشت. رسول جلوی یه آه دیگه رو هم گرفت. الان وقت این فکراس؟

مهمترین نکته این بود که بوی خوش غذا میومد. هرچی نباشه این غذا ارزش اومدن داشت.

مهرداد به استقبالش اومد. از ژاکت چرمی که اون روز همو دیدن تنش بود خبری نبود؛ یه تیشرت تیره تنش بود که عضلاتشو به رخ میکشید و شلوار جین سیاه زاپ دار به پا داشت. موهای پرپشتشو به چپ شونه کرده بود. رسول متوجه شد تارهای سفید و توسی لابلای موهاش هست که پارسال نبود. ولی فقط به جذابیتش اضافه میکرد. ریشش مثل همیشه مرتب بود و زاویه‌های صورتشو نمایانتر میکرد.

این صحنه‌ای بود که رسول حدود یه سال هرروز از سر کار برمیگشت باهاش روبرو میشد. برای اولین بار در طول این چند ماه، حس کرد دلش براش تنگ شده.

«سلام–»

هنوز کلمه کامل از دهنش خارج نشده بود که مهرداد پرید بغلش. بعد از چند لحظه تردید، دستاشو دور کمر مهرداد حلقه کرد. مهرداد به خاطر اون چند سانت که از رسول کوتاهتر بود سرش تا گردنش میرسید، بی نفس گفت:سلام.» و باعث شد موهای پشت گردن رسول صاف وایسن.

بالاخره عقب رفت ولی دستاش هنوز رو شونه‌های رسول بودن. چشمای درشت قهوه‌ایش شروع کردن به انالیز کردن رسول. رسول یه کم زیر نگاهش معذب شد، ولی الان دیگه بهش عادت داشت. گلوشو صاف کرد و یه قدم عقب رفت. خواست نفس عمیق بکشه ولی تاثیر عکس داشت چون عطر آشنای مهرداد دماغشو پر کرد و سرش گیج رفت. لعنت.

خودتو کنترل کن فولادوند!

مهرداد یه لبخند کج زد و دعوتش کرد اتاق نشیمن. رسول درحالی که آستینای پیرهنشو تا میزد گفت:گفتی انتظار نداشتی زنگ بزنم…امیدوارم تعارفت کذایی نبوده باشه و من الکی جدی گرفته باشم.»

مهرداد به نرمی خندید و گفت:نه کاملا جدی بودم؛ و خوشحال شدم غافلگیرم کردی.» به جای مبل، نشست کنار پای رسول و به مبلی که اون روش نشسته بود تکیه داد. این عادتش رو هنوز ترک نکرده پس.

رسول نمی‌دونست چی بگه. هرچقد فکر میکرد، نمیتونست پیشبینی کنه امروز قراره به چی ختم بشه. از خودش عصبانی بود نمیتونه یه تصمیم قاطعانه بگیره. مهرداد متوجه معذبیش شد و آرنجشو به پای رسول کوبید. وقتی رسول باهاش چشم تو چشم شد یه لبخند گنده زد و گفت:اخماتو وا کن! سر صحنه‌ی جرم نیستی که.»

«مطمئن نیستم.»

لبخند مهرداد شیطانی شد و ابروهاشو بالا پایین کرد. رسول با تأسف براش سر تکون داد ولی نتونست جلوی لبخندشو بگیره. مهرداد بلند شد و گفت:پاشو زود غذا بخوریم تموم شه بره، باهات کارها دارم.»

رسول گلوشو صاف کرد و معنی‌دار بودن حرفشو نادیده گرفت، و پرسید:چی پختی؟»

«از رو بوش نفهمیدی؟»

«نه. فقط میتونم بگم قرمه‌سبزی و فسنجون نیست.»

«خسته نباشی سروان.»

رسول هوف کشید. میز الانشم آماده بود، مهرداد شروع کرد به کشیدن غذا. چرخید و یه ظرف بزرگ وسط میز گذاشت و اعلام کرد:بفرما! خورشت خلال.»

«باورم نمیشه…»

«باورت بشه. از هر انگشتم یه استعداد می‌چکه.»

«دستت درد نکنه.»

«میتونی با یه بوس ازم تشکر کنی.»

«پررو نشو حالا. بعدشم، هنوز نمیدونم طعمش خوبه یا نه.»

مهرداد درحالی که می‌نشست هین کشید و به قلبش چنگ زد:رسول! چطور تونستی! به من شک داری؟!»

رسول حتی زحمت جواب دادن به خودش نداد و نشست پشت میز. به خودش اجازه داد چند دقیقه به چیزی فکر نکنه و از لحظه لذت ببره.


بعد از نهار، دوباره تو اتاق نشیمن به همون حالت قبلی نشستن. رسول خیره شده بود به فنجون چاییش. دوباره پکر بود. چای عطر هل میداد و آرامش‌بخش بود ولی دلش بهش نمیرفت بخوره.

گوشیشو چک کرد. البته که بعد از حرفی که زد، محب بهش زنگ نمیزنه. ولی بازم زود زود نگاهش به موبایلش میوفتاد. شاید فرجی شد و محب نتونست مقاومت کنه و زنگ زد…

مهرداد متوجه شد هی گوشیشو چک میکنه. ولی فقط ابروشو بالا داد و قضاوتش نکرد.

مهرداد به زانوی رسول تنه زد و گفت:این دفعه چی کار کرده؟»

رسول که تازه به خودش میومد چند بار پلک زد ولی نفهمید چی میگه، پرسید:کی؟»

«اون خوشکل پسر که کاپیتانته. چی بود اسمش…یه اسم خفنی هم داشتا…»

رسول ناباورانه گفت:محب رو میگی؟» مهرداد با هیجان بشکن زد و گفت:خودشه! محب. هردفعه اینطوری شبیه هاپوی لگد خورده میشی بخاطر اونه.»

رسول اخم کرد:تو که اصلا منو باهاش ندیدی…» مهرداد فنجونشو رو میز عسلی گذاشت و چرخید تا چهارزانو روبروی رسول بشینه و یه تای ابروشو بالا برد.

«آره ولی یه سال باهات زندگی کردم. یادمه بهم گفتی یکی از معدود کسایی هستی محب باهاش ارتباطشو قطع نکرده. هواشو داشتی اون موقعم. و زود زود باعث و بانی این قیافه‌ای میشد که الان گرفتی.»

«کدوم قیافه؟»

«همین قیافه.»

«منظورتو نمی‌فهمم.»

«چرا چرا می‌فهمی. اخمالو شدی.»

رسول هوف کشید و روشو اون ور کرد. مهرداد خنده‌ای کرد که عملا صدای ”هی هی“ داد. لبخند نرمی به رسول زد و گفت:جوابمو ندادی. این دفعه چی کار کرده؟»

رسول سکوت کرد. حس میکرد حرف زدن درموردش با مهرداد اصلا مناسب نیست… مهرداد آه کشید ولی کم نیاورد، با پنجه پاهاش به پای رسول لگد خفیفی زد و گفت:یالا بگو دیگه. از جو بینتون متوجه شدم هنوز با هم نیستین…»

«هنوز؟؟؟ چی میگی مهرداد–»

«بابا. فقط خودم و خودتیم الان. دلیلی نداره انکار کنی.»
وقتی رسول چیزی نگفت و مصمم به چاییش خیره شد، مهرداد دوباره جابجا شد و نزدیک رفت، دستشو زانوی رسول گذاشت و هلش داد تا بین پاهاش بشینه. سرشو عقب زد تا بتونه به صورت رسول نگاه کنه، و صدا زد:رسول.» سرشو انقد گردوند تا رسول بالاخره باهاش چشم تو چشم شد بعد ادامه داد:همون موقع هم که با هم بودیم، میدونستم چه حسی بهش داری. میدونی که من محرم رازتم، پس چرا نمی-…»

«امروز با زن سابقش قرار داشت.»
رسول پرید وسط حرفای مهرداد. چشمای مهرداد گشاد شدن و یه ”اوه“ آروم از دهنش در رفت. رسول آه کشید و بین ابروهاشو مالید. «میدونم چیز مهمی نیست، فقط تصمیم داشتن دونفری برن سر قبر دخترشون…»

«ولی باز حس خوبی نداری، نه؟»

رسول سرشو تکون داد. مهرداد یه هوم متفکر کشید و به یه گوشه خیره شد. بعد از چند ثانیه پرسید:به نظرت بینشون خبراییه؟»

«بعید بدونم.»

«پس چرا…»

«چرا الکی شلوغش میکنم؟ خودمم نمیدونم. فقط بهم گفت ستاره رو دیده و میخوان دوتایی با هم برن زیارت… و من یه لحظه حس کردم…حس کردم برگشتم به اون موقع که–»

«وقتی هنوز با هم بودن؟»

«گمونم…دوره طلاقشون اصلا دوران قشنگی نبود. محب همونطوریشم داغون بود بخاطر از دست دادن دخترش و…»
حرفشو قطع کرد و آه کشید. یه قلپ از چاییش خورد. داشت کم کم سرد میشد. شونه بالا انداخت و ادامه داد:ظاهرا هنوز وقتی اسمش میاد حالت تدافعی میگیرم. ستاره خانوم بدی نبودا… اتفاقا آخرین باری که دیدمش ازم خواست هوای محبو داشته باشم…»

«درحالی که خودش داشت پشت محبو خالی میکرد؟»

«اینو نگو…»

«میدونی که حق میگم.»

«مهم نیست. ببخشید دارم اینا رو بهت میگم.»

«مزخرف نگو. صدات زدم اینجا تا دقیقا درباره همین حرف بزنیم.»

«چرا؟ نمی‌فهممت.»

«ببین رسول…میدونم خیلی نامردانه به هم زدم باهات، ولی به این معنی نیست ازت متنفرم و دیگه بهت اهمیت نمیدم. و خداوندا، وقتی کنار هم دیدمتون دلم سوخت خدا شاهده.»

«دلت سوخت؟؟»
رسول سعی کرد بهش برنخوره.

«آره! چون واضحه دیوانه‌وار عاشق همید ولی هیچکدوم نمیخواید چیزی بگید!»

«چقدرم با اطمینان از حس کسی که اصلا نمیشناسیش حرف میزنی!»

مهرداد سرشو عقب زد و خندید. دستشو رو زانوی رسول گذاشت و آروم آروم خزید بالا. رسول آب دهنشو قورت داد، میتونست گرمای دستشو رو رونش حس کنه. مهرداد با یه لبخند تلخ گفت:رسول رسول… من یه مردم که به همجنسام تمایل دارم. سنی هم ازم گذشته و سالها تجربه دارم. واقعا فکر میکنی نمیتونم همنوعامو از رو چشماشون تشخیص بدم؟ عزیزم…من چشای تو رو خوندم که بهت نزدیک شدم. چشاتو خوندم که با وجود پلیس بودنت، گذاشتم بفهمی کی و چی هستم.» قبل از اینکه دستش از حدی بالاتر بره، رسول مچشو قاپید و یه نگاه پر از اخطار بهش داد. ولی مهرداد از رو نرفت، پوزخند زد و ادامه داد:میدونی از تو چشمای محب‌ات چی خوندم؟ غرض و خشم.»

«ها؟!»

«اون تشنه به خونم بود وقتی بهت نزدیک شدم رسول جان. و حسی بهم میگه دلیلش هوموفوبیا نیست. چون قبل از اون، طوری نگاهت میکرد انگار ماه و ستاره‌ها رو تو توی آسمون چیدی.»

«الان دیگه الکی حرف درمیاری…»

«بهم اعتماد کن عزیز من. تاحالا شده به گی بودن کسی شک کنم و اشتباه کرده باشم؟»

رسول اعتراف کرد که نه. مهرداد به شکل ترسناکی تو تشخیص این چیزا دقیق بود. مهرداد که خبر داشت رسولو قانع کرده، با یه نیشخند از خودراضی فنجونشو برداشت و یه قند گذاشت تو دهنش:درمورد ارتباطش با این زنه بهم بگو. لازمه احساس خطر کنی؟»

«احساس خطر نمیکنم…»
مهرداد یه ابرو بالا برد که بگه میدونم کسشر میگی. رسول آه کشید و ادامه داد:نه اون احساس خطری که تو فکر میکنی.»

مهرداد وسط بردن فنجون سمت دهنش مکث کرد، با یه اخم گیج گفت:منظورت چیه؟»

«تو فکر میکنی من نگرانم محب برگرده پیشش. ولی من…»
رسول یه نفس عمیق کشید و چشماشو بست. فنجونو تو دستاش فشرد و زمزمه کرد:من نگرانم دوباره مجبور باشم شکستنشو نگاه کنم. دوباره مجبور شم تیکه‌های شکستەشو جمع کنم…»

از شرم سرخ شد. نباید این حرفا رو میزد، حس میکرد داره پشت سر محب بد میگه. ولی دیگه ترسش رو دلش سنگینی میکرد و داشت دیوونه میشد. مهرداد در سکوت دستشو گرفت و به نرمی فشار داد. رسول یه لبخند متشکر بهش زد که زود محو شد.

«همین یه ماه پیش…همین یه ماه پیش تو حل یه پرونده شکست خوردیم. پرونده‌ای که بالاخره محبو از دو سال مرخصیش آورد بیرون. گاهی فکر میکنم کاش نمی اومد. چون میدونم الان این شکستو وظیفه‌ی خودش و فقط خودش میدونه و فکر میکنه باید گناهشو به دوش بکشه. ولی از طرفی هم خودخواهم و خوشحالم دوباره تو اداره کنار خودم دارمش.»

صورت رسول هنوز می‌سوخت. ولی مهرداد حضور گرمشو بهش تقدیم کرده بود تا حرفای دلشو بریزه بیرون. حرفایی که به معنای واقعی به کس دیگه‌ای نمیتونه بگه.  تصمیم گرفت از این فرصت نادر استفاده کنه.

بعد از یه نفس عمیق ادامه داد:مهرداد…وقتی دیدمش… خدایا، پرپر شده بود. از سر و صورتش عرق می‌چکید و تمام وجودش مثل بید می‌لرزید. صداش درنمیومد، متوجه شدم داد زده. همون روزی که فهمید…فهمید زیادی دیر کرده و نتونست جون شاکی رو نجات بده. مطمئن بودم دیگه سر پا نمیشه. چند لحظه رعب و وحشت قلبمو عین چی فشرد. قسم خوردم دیگه محب، محب نمیشه.» ضربه‌ای که کشته شدن منصور توسط نعیم به محب زد غیرقابل بازگشته. ولی حداقل هنوز سر پاس.

مهرداد آب دهنشو به زور قورت داد و گفت:چـ-چی شد؟»

«با هزار بدبختی سرپاش کردم. میدونی چه حسی داشتم وقتی هرروز داشت جلو چشمام از دست می رفت؟ دیگه تحمل دیدنشو ندارم. این دفعه به قیمت جون خودم تموم میشه.»

مهرداد محکم بغلش کرد. رسول چند ثانیه طول کشید به خودش بیاد و دستاشو دورش حلقه کنه. 

«متأسفم این همه سختی کشیدین…»

«مرسی.»

مهرداد وقتی بغلو شکست این دفعه کنارش رو مبل نشست. تو چشمای گشادش نگرانی موج میزد. یه لبخند کوچیک بازیگوش رو گوشه لبش نشست و گفت:این محب‌ات خیلی پسر حساسیه، ها؟»

رسول هوف کشید و گفت:انگار نمیدونستی!»

«چرا بهش نمیگی کُشته مُرده‌شی و خلاص؟»

«نمیتونم…»

«برا چی؟»

«چون ریسک بزرگیه. نمیخوام اگه یه درصد احتمالش هست حسم دوطرفه نباشه، دوستیشو هم از دست بدم.»

«یالا رسول! یعنی میگی بعده این همه فداکاری و وفاداریت، بخاطر یه همچین چیزی رفاقتتونو به هم میزنه؟»

رسول من‌من کرد:مطمئن نیستم.» یه نفس عمیق کشید و بلندتر گفت:قطعا با اون ادا اطوارایی که اومدی، الان محب فهمیده یه چیزایی بینمون بوده. مرسی بابتش درضمن.».

«قابل نداشت!»
کاملا هم جدی گفت قابل نداشت. رسول با تأسف براش سر تکون داد. مهرداد یه سیلی به پشت رسول زد و گفت:دیدی؟ فهمیده به مردا نظر داری ولی هنوز رفیقته. البته این که خودشم پسردوسته بی تأثیر نی–»

«مهرداد!»

«چیه خب، تو که میدونی راست میگم.»

«اینکه بدونه با مردا می پلکم، با اینکه بدونه مردی که میخوام خودشه خیلی فرق داره.»

«تو اون مردی هستی که میخواد. ای بابا. چرا حرف تو کله‌ت نمیره؟»

«ول کن دیگه مهرداد اصرار الکی نکن.»

مهرداد بازوشو دور گردن رسول گذاشت و اغواگرانه گفت:اصلا چه بهتر. به ضرر اونه به نفع من. یه چیز به اون خوبیو میخواد از کف بده؟ من که مشکلی ندارم. پایه‌ام اگه پایه‌ای…»

رسول دستشو از رو گردنش وا کرد و گفت:جنابعالی خودتم ’چیز به این خوبی‘ رو از کف دادی. زیاد به خودت نناز.»

مهرداد نق زد:ای بابااااا! یعنی چی! من به این خوبی، خونه‌ی خالی! واقعا میخوای خودداری و مقاومت کنی؟»

رسول چند ثانیه بهش خیره شد و پلک زد. شکی درش نیست این یکی از جذاب ترین مرداییه که دیده. نگاهش چند لحظه رو زنجیر دور گردنش موند و افکار نامناسبی ذهنشو پر کرد. پرقدرت دوباره به چشمای مهرداد نگاه کرد و گفت:واقعا اصلا برات مهم نیست باهات باشم درحالی که دلم پیش یه مرد دیگه‌س؟»

مهرداد یه طوری نگاش کرد انگار دیوونه شده:رسول… تو همیشه دلت پیش یه مرد دیگه بوده.»

رسول سرخ شد:این حقیقت نداره. من…»

«دوسم داشتی. میدونم. به این معنی نیست اونو هم دوس نداشتی. بیشترم دوس داشتی. ببین. من اصلا سرزنشت نمیکنم. گفتم که، میدونستم و باهاش اوکی بودم. یه همچین چیزی خیلی عادیه.»

«برا همین رفتی؟»

«رسول، دلیلم همون چیزیه که همون موقع بهت گفتم. دروغ که ندارم و نداشتم باهات.»

رسول سرشو تکون داد و به زمین خیره شد. باز داشت از اومدنش پشیمون میشد. حس میکرد داره وقت مهردادو هدر میده. آه کشید و فنجون خالیشو گذاشت رو میز. مهرداد چند لحظه‌ی طولانی بود بهش زل زده بود. رسول بالاخره صبرش تموم شد و یه نگاه سؤالی بهش انداخت. مهرداد نفس گرفت، ولی بازم چند ثانیه طول کشید حرفشو بزنه.

«میشه حداقل قول بدی باهاش حرف بزنی؟»

«درمورد چی باهاش حرف بزنم مهرداد–»

«درمورد احساساتت! درمورد اینکه داری سکته میکنی این ستاره خانوم بزنه قلبشو بشکنه و تو دیگه توانایی جمع کردنشو نداشته باشی.»
بعدش برای سبک کردن جو با شیطنت گفت:و شایدم بهش بگو که چیزی بین من و تو نیست، نمیخوام یه جناب سرگرد به خونم تشنه باشه. به گا میرم.»

رسول پیش خودش خندید و یه پس گردنی کوچیک بهش زد. وقتی چند لحظه در سکوت گذشت، مهرداد بهش تنه زد و گفت:خب؟ قول میدی؟»

«نمیدونم مهرداد…»

«یالا دیگه. هرچی شد گردن من. بهت قول میدم دوست داره. یه چیزیو بهم بگو رسول.»

«هوم؟»

«چرا تو تنها کسی هستی وقتی محب میشکنه، میتونه سرهمش کنه؟ چرا وقتایی که همه رو از خودش میرونه، تو رو نزدیکش نگه میداره؟»

رسول لب پایینشو لای دندوناش گرفت و رفت تو فکر. مهرداد با ملایمت پشت گردن رسولو گرفت و روش خم شد:این تاثیری که تو روش داری الکی نیست. اگه براش اهمیتی نداشتی، محبت و مهربونیت هم نمیتونست براش کاری کنه. باور کن. نمیخوام دیگه بترسی؛ سالها منتظر موندی، لیاقتشو داری بالاخره به دستش بیاری.»

«ممنونم مهرداد…»

«ممنون نباش. قول بده.»

رسول خندید:قول میدم.»

«دمت گرم!»

مهرداد یه ماچ گنده رو لپ رسول کاشت. رسول چشم غره رفت و وانمود کرد جاشو پاک میکنه که باعث شد مهرداد بلند بخنده.

چند دقیقه در سکوت به صفحه‌ی تلویزیون که چیز جالبی هم پخش نمیکرد خیره شدن. سیخونکی که مهرداد به کمرش زد از آرامشی که توش فرو رفته بود پروندش بیرون. وقتی سرشو چرخوند سمت مهرداد، مهرداد از گوشه‌ی چشم یه نگاه اغواگرانه بهش انداخت و گفت:خب خب…حالا که آخرین روزای سینگلیته…نمیشه یه استفاده بکنیم؟»

رسول با دهن باز نگاش کرد. مهرداد با یه حرکت سریع زانوهاشو دو طرف رونای رسول گذاشت و بغلش نشست. رسول غیرارادی کمرشو گرفت و سرشو رو پشتی مبل گذاشت. مهرداد دو طرف صورت رسولو گرفت و روش خم شد. یاد تمام دفعاتی افتاد که مهرداد انقد سربسرش میذاشت تا رسول مجبور میشد با یکی از دستبنداش دستاشو ببنده؛ و بعد کل مدت صداش میزد ’جناب سروان‘. وقتی یه مرد جذاب و لخت، با دستای بسته و موهای پریشون صداش میزد جناب سروان حس عجیبی داشت. یه جورایی خنده‌دار بود، ولی نمیتونست بخنده، نه، فقط و فقط شهوت خالص بود که حس میکرد.

اما الان.

الان ته دلش گرم شد، ولی نه با شهوت. با یه محبت خاص که نسبت به اکثر دوستاش داشت.

لبخند زد و گونه‌ی مهرداد رو بوسید.

«فکر نکنم امروز بتونم…یا هرروز دیگه‌ای. ببخشید اگه وقتتو تلف کردم.»

مهرداد بعد از چند ثانیه از شوک دراومد و خندید. موهای رسولو به هم زد و گفت:اتلاف وقت؟ اینو به همه‌ی دوستایی که باهاشون میری قهوه‌خونه و خوش گذرونی میگی؟»

«اکثر دوستام نمیخوان بپرن روم سواری–»

«جزییاتِ بی ربط!»
لبخند مهرداد نرم شد. حرکتی نزد که از رو پاهای رسول کنار بره. «لازم نیست حتما به سکس ختم شه تا از حضورت لذت ببرم قشنگ من. دلم برات تنگ شده بود این مدته. و میدونی، دوستای کوییر به این سادگی پیدا نمیشن، ترجیح میدم به کسایی که وارد زندگیم میشن بچسبم. می‌فهمی چی میگم؟ نشستن تو اتاق نشیمنم و حرف زدن درباره رابطه‌ی پیچیده‌ت با همکارت رو به بودن با تمام دوستای استریتم ترجیح میدم. آدمایی که وقتی بهم نگاه میکنن، فقط مرد چهل و اندی ساله‌ای رو می‌بینن که هنوز زن نداره. پُز پولشون و کُسایی که کردن رو میدن و ده ساعت زر میزنن تا اثبات کنن ازت سرترن. صداقت و خلوص تو برام یه دنیا ارزش داره؛ پس جرات نکن صداش بزنی اتلاف وقت. اوکی؟»

رسول که تحت تاثیر این سخنرانی صادقانه قرار گرفته بود فقط تونست مثل احمقا بگه:او-اوکی.»

حداقل مهرداد رو خندوند. میون خنده‌ش، رسولو بغل کرد. پوزیشنشون زیادی نزدیک بود، ولی رسول بهش اجازه داد –به هردوشون– که چند دقیقه از این صمیمیت ممنوعه لذت ببرن. چشماشو بست و لباشو بین گردن و شونه‌ی مهرداد گذاشت. بوی عطر آشناش استرس و اضطرابشو کاهش داد.

حس میکرد بالاخره میتونه. موفق میشه. میتونه به محب اعتراف کنه. شاید بشه.

امید چیز جالبیه.

Chapter 4: محب

Chapter Text

 محب چند دقیقه بود در سکوت به قبری که الان دیگه تمیز بود و برق میزد و چند شمع و گل احاطه ش کرده بود، خیره شده بود. حرفاشو زده بود. حرفایی که برای گوش ستاره بودن رو بلند بلند، و حرفایی که فقط برا غزل بودنو تو دلش گفت. الان دیگه فقط نشسته بودن صرفا تا در حضور هم باشن. زیر چشمی به ستاره نگاه کرد که دیگه اشکاش خشک شده بودن و اونم مثل محب سکوت کرده و قبرو تماشا میکرد.

برخلاف محب که سرتاپا سیاه پوشیده بود، لباس ستاره روشن و بانشاط بود. محب از انتخاب ستاره راضی بود، قطعا غزل خوشش میومد اگه میدید. گیره موی موردعلاقه غزل که یه زنبور بانمک بودو به موهاش زده بود، گیره ای که برخلاف کش موی دور مچ محب، خاطرات خوب بهش چسبیده بود. محب ناخوداگاه کش مو رو نوازش کرد.

ستاره به دست محب نگاه کرد، ولی نظر نداد. بعد از چند ثانیه، گلوشو صاف کرد و گفت:حس میکنم بهتر شدم…» وسطش صداش شکست و مجبور شد دوباره سرفه کنه.

«خوشحالم برات.»

خوشبختانه ستاره نپرسید تو چی؟ چون محب از دروغ خوشش نمیومد. چهارزانو نشست – بدون اهمیت دادن به خاکی شدن لباسش – با انگشت به صورت محب اشاره‌ای کرد و گفت:زخم زیر چشت…جدیده. چجوری این طور شد؟»

دست محب بی فکر زخمشو لمس کرد ولی زود انداختش وقتی فهمید داره چی کار میکنه، با یه خنده که بیشتر صدای هوف میداد گفت:تعقیب و گریز. شیشه‌ی ماشین ترکید تو صورتم.»

ستاره یه لحظه نگران به نظر میرسید:چشمت که آسیب ندید؟ هنوز می بینه؟»

«آره. به خوبی قبل، که اصلا تعریفی نداشت.»

به هم لبخند زدن. محب دوباره چشمشو انداخت و به سنگ قبر خیره شد. گلوش انگار طناب دورش بود. یه چیزی ته دلش سنگینی میکرد که حتی حرف زدن با دخترش هم درستش نکرده بود.

با صدای ستاره از فکر پرید بیرون:میخوای درموردش حرف بزنی؟»

محب اخم کرد:درمورد چی؟»

ستاره یه لبخند معنادار زد، ولی معنیش چی بود؟ محب نمیدونست. با دستمال کاغذی مچاله دماغشو پاک کرد و گفت:اون حالَت چشمات هیچ وقت عوض نمیشه ظاهرا. هنوز خوب میشناسمت محب. یه نفر تو دلته مگه نه؟»

«یه نفر؟!»

«آره. گلوت پیش یکی گیره. نپرس از کجا میدونم، ولی یادمه قیافه‌ت چه شکلی میشد اون اوایل که با هم آشنا شده بودیم و تو هنوز نمیخواستی اعتراف کنی چیزی بینمونه. الان که تماشات میکردم، یهو یاد اون موقع افتادم. تو ذهنم جرقه خورد.»

محب آب دهنشو به زور قورت داد و فکشو رو هم فشار داد. نگاهشو از ستاره گرفت و از لای دندوناش گفت:نه، نمیخوام درباره‌ش حرف بزنم.»

لبخند ستاره دوباره به شکل رو اعصابی پر از درک بود:باشه، حرف نمیزنیم. ولی قبلش میشه بپرسم حدسم درست بود یا نه؟»

جواب اتوماتیک که سر زبون محب اومد ”نه“ بود، یه دروغ سریع و بی دردسر. ولی دهنشو بسته نگه داشت. محب حتی نمیخواست پیش خودش اعتراف کنه، چه برسه به یه آدم دیگه، چه برسه به ستاره… هرچند، ستاره اونو بیشتر از هرکس دیگه‌ای میشناخت، چندین سال با هم زندگی کردن به‌هرحال. پس اگه قرار باشه روزی برسه حسشو به زبون بیاره، ستاره گزینه‌ی بدی نیست.

ولی نه امروز. نه وقتی که…

وقتی که می دونست اون کسی که محب هرشب خوابشو میبینه الان پیش یکی دیگه‌س. به احتمال زیاد تو آغوش یه مرد دیگه‌س که چند برابر بهتر از محبه، و میتونه به خوبی ازش مراقبت کنه… پس محب حتی نمیتونه به خودش اجازه بده عصبانی باشه.

ناخناشو تو کف دستاش فرو برد. بدترین دشمنش افکار خودش بودن…قوه تخیل قویش که دستای رسولو لابه‌لای اون موهای فندقی مسخره به وضوع تصور میکرد و بدناشونو چسبیده به هم… قوه تخیلش که به چندین و چند روش متنوع و گرافیک بهش نشون میداد چرا لیاقت رسول بهتر از کسی مثل محبه.

گوشه‌ی چشماش می‌سوخت. واقعا چرا باید این چیزی باشه که به مرز گریه میرسوندش؟
به ادای احترام عینکشو برداشته بود پس نور آفتاب هم اذیتش میکرد. میتونست کم کم از راه رسیدن میگرن رو حس کنه. گریه فقط بدترش میکنه…

ستاره نگران پرسید:محب؟ حالت خوبه؟»
محب سرشو تکون داد. ستاره یه آه راحت کشید وقتی بالاخره محب واکنش داد. لباشو رو هم فشار داد و گفت:ببخشید پرسیدم.»

«روبه‌راهه.»

«میدونم رو همچین چیزایی حساسی…»
نگاه بُرنده‌ی محب باعث شد مکث کنه، ولی تسلیم نشد و ادامه داد:ولی باهام حرف بزن درموردش، حس بهتری پیدا میکنی.»

«چرا اصرار داری درباره‌ش بت بگم؟»

«چون میخوام کمک کنم. مخصوصا برا جبران امروز… من حس بهتری دارم و میخوام تو هم تجربه‌ش کنی.»

«نمیتونی کمک کنی. کسی نمیتونه کمکم کنه. من نفرین شده‌ام. میبینی که، محکوم به از دست دادن کل عزیزانم.»

«محب…»

«خیلی وقته باهاش کنار اومدم. نیازی به دلسوزی ندارم.»

ستاره اخم کرد. وقتی که نیت میکرد اخمش میتونست خیلی ترسناک باشه.

«به چی میگی دلسوزی؟ من تو عمرم برا تو دلسوزی کردم که این بشه دومیش؟ صرفا میخوام حرفاتو بیرون بریزی همین.»

«چرا؟»

«چون اون موقع خودتم میشنویش.»
ستاره منتظر انکار محب شد، تا بازم این چرخه‌ی انکار و اصرار رو تا قیامت کِش بدن. ولی وقتی با سکوت محب مواجه شد، ادامه داد:تشخیص دادن درست و غلط و منطقی و غیرمنطقی بودن افکار تو سرت، همیشه برا آدم سخته. ولی وقتی بیانش میکنی، وقتی از جمجمه‌ت درمیاد و میره تو گوشِت…اون موقع میتونی یه نگاه خوب بهش بندازی. و یا حتی یه چک به خودت بزنی و بگی وای چه احمقی بودم! و این لحظه‌ی خوبیه. حس رهایی میده.»

محب روشو اون ور کرد. به خونواده‌ی ناشناسی که دور یه قبر حلقه زده بودن خیره شد. نمیتونست حقیقت حرفای ستاره رو انکار کنه. یه جورایی یاد حرفایی که سرهنگ جلوه چند ماه پیش بهش زد میوفتاد. همه هی بهش میگن از لاک تنهایی خودش بیاد بیرون… ولی همیشه شکست میخوره. چرا نمیدونن چقد سخته؟ رویایی با دنیایی که جگرگوشه‌شو ازش گرفت؟

محب زیرلب گفت:یه چیزایی رو نمیشه به زبون آورد.»

چشمای ستاره نرم شدن. دستاشو بلند کرد اشاره‌ای به اطرافشون کرد و گفت:اینجا جاییه که ناگفته‌ها رو میگی، و کسی جز خودمون قرار نیست حرفاتو بشنوه و اهمیتی بده.»

محب حدس میزد ستاره به یه چیزایی بو برده. یه چیزی میدونه که اینا رو میگه. چشماشو ریز کرد و مشکوک بهش نگاه کرد. ستاره معصومانه لبخند زد. اونم میدونست همونقد که ستاره تو خوندن محب ماهره، محب هم در خوندن افکار ستاره وارده.

محب دهنشو باز کرد حرف بزنه، ولی زبونش قفل کرد. شرم وجودشو پر کرد، اونم صرفا با تصور اعتراف کردنِ حسی که داره، نه حتی واقعا اعتراف کردنش. چرا انقد از کسی که هست خجالت میکشید؟
سرشو به دو طرف تکون داد و درحالی که به دستای مشت شده رو روناش زل زده بود زمزمه کرد:نمیتونم.»

«برای چی؟»

«نه به تو میتونم بگمش، نه به…نه به خودش.»

«قصد داری هیچ وقت بهش نگی چه حسی داری؟»

«نه. بگم که چی بشه؟ گوه بزنم به زندگیش؟»
ستاره دهنشو باز کرد اعتراض کنه ولی محب ادامه داد:این دیگه مثل قضیه‌ی من و تو نیست ستاره… جوون بودم و زخمام هنوز تموم وجودمو احاطه نکرده بود، یه امیدی بهم بود میدونی؟ الان چی میبینی تو من؟ به جز ته‌مونده‌های جرواجرِ وجودم؟»

ستاره اخم کرد. دستمال تو دستشو بی‌حواس پاره پوره میکرد و مستقیم به محب نگاه نمیکرد وقتی جواب داد:تو هم مثل بقیه‌ی آدمایی محب. همه زخمی‌ان، همه حس پژمردگی میکنن. چرا فکر میکنی از بقیه بدتری؟»

محب سر تکون داد:نه. من دوسش دارم ستاره.» گفتنش حس عجیبی داشت. باهاش آشنایی داشت، ادرنالین. حتی با اینکه اسمی از رسول نبرده بود، بازم گفتنش هیجان‌انگیز بود. با وجود خشکی گلوش ادامه داد:اون لیاقت بهترینا رو داره. لیاقت اینو داره کل قلبم و جونمو بذارم وسط براش؛ و رابطه‌ای رو بهش بدم که لایقشه. ولی به خودم که نگاه میکنم این تواناییو تو خودم نمی‌بینم. نمیتونم اون کسی باشم که میخواد…»

محب چنگی به سینه‌ش زد، انگار این کار قلب ناآرومشو تسکین میده. دندوناشو محکم به فشار داد تا جلوی اشکاشو بگیره و زمزمه کرد:حس میکنم هرکی از راه رسیده یه تیکه ازم وجودمو کنده با خودش برده، و الان میخوام یه جثه‌ی خالی و دستخورده که بقیه استفاده‌شونو ازش بردن و تموم شده رو بهش تحویل بدم. حقش اینه؟»

چند ثانیه در سکوت گذشت و ستاره چیزی نگفت. محب وقتی نفساش آروم شد و خطر ریختن اشکاش گذشت، سرشو بلند کرد. ستاره با دقت تماشاش میکرد، گفت:میشه الان حرفمو بزنم؟»
محب سرشو تکون داد.
«تو آزارش میدی؟»

«نه؟!»

«تاحالا عمدا بهش آسیب زدی؟»

«این چیه میپرسی– نه!»

«خب پس دلیلی نمی‌بینم خودتو ازش دور کنی. ببین محب، تو نباید اون کسی باشی که تصمیم میگیره لیاقتش چیه. اگه آدم بزرگسال و عاقلیه، خودش از حد و حدود خودش خبر داره و میتونه برای زندگیش انتخاب کنه. حق نداری این تصمیمو ازش بگیری.»

محب با یه خنده‌ی تلخ گفت:دیر کردی. خیلی دیر کردی. خودش تصمیمشو گرفته. اون با یکی دیگه‌س.» داشت میگفت ’دیر کردی‘ درحالی که تو سرش داد میزد ’دیر کردم!‘

ابروهای ستاره بالا رفتن. با تعجب داد زد:با یکی دیگه‌س؟!»

محب سعی کرد با طعنه اداشو دربیاره:قرار ملاقات داره امروز!» ولی صداش شکست. بغض گلوشو تنگ کرده بود و داشت خفه میشد.

تعجب ستاره با یه اخم گیج جایگزین شد و گفت:بعید بدونم چیزیه که تو فکر میکنی. چطوره به جای قضاوت کورکورانه، باهاش حرف بزنی؟»

محب یه تک خنده بی‌نفس بیرون داد. مگه چه کار دیگه‌ای هست آدم در دیدار دوباره با معشوق قبلیش انجام میده؟ خداوندا، کششِ بین رسول و اون مردک خیلی ضایع بود. طوری که کارتشو تو جیب رسول گذاشت، انگشتاش چندین ثانیه رو سینه‌ی رسول خزیدن و اغواگرانه تو چشماش زل زد. انقد نزدیک بود نفس به نفس بودن. محب مرد ضعیفتری می‌بود حتما دستش سمت اسلحه‌ش می‌رفت. ولی یه چیزی جلوشو گرفت، و اونم واکنش رسول بود. رسول هیچ اثری از اکراه نشون نداد، سعی نکرد فاصله بینشون بندازه یا جلوشو بگیره.

هروقت کسی سعی میکرد همچین حرکتایی رو رسول بزنه حتی اگه خانم باشه رسول جدی و صریح باهاش برخورد میکرد و بدون اتلاف وقت از بیخ و بن متوقفش میکرد. اما این بار…

رسول گلگون شده بود و خودشو در اختیار اون بی‌همه‌چیز گذاشته بود انگار تشنه‌ی لمسشه. محب نتونست دخالت کنه. حق نداشت دخالت کنه. به اون ربطی نداشت نه؟

مگه محب همینو برا رسول نمیخواست؟ خوشحالی، خوشبختی؟ مگه محب هی به خودش نمیگفت نمیتونه این چیزا رو به رسول بده؟ الان که کس دیگه‌ای پیدا شده، حتی اگه صد لول کمتر از رسول باشه –چون خدایا، هیچکی به گرد پای رسول نمیرسه– محب حق اعتراض نداره.

«تو نبودی ببینی ستاره… قضاوت کورکورانه نیست، غیرممکنه اشتباه کرده باشم. من نمیرم حسمو به کسی اقرار کنم که یکی دیگه رو دوس داره.»

«غیرممکنِ واقعی اینه که اون کسی جز تو رو دوس داشته باشه.»

چشمای گشاد محب پریدن رو صورت ستاره. ستاره یه لبخند کج زد و گفت:آره، میدونم کی رو میگی.» قبل از اینکه محب فرصت کنه وحشت کنه، ستاره دنباله حرفشو گرفت:بشنو حرف من، بهش بگو. فرصت نظر دادنو بهش بده. شاید اون چیزی نباشه که فکر میکنی. لعنت، اصلا گیریم واقعا با کسیه. آخرش که برمیگرده پیش تو. همونطور که تو همیشه نهایتاً برمیگردی پیش اون. شما دوتا مثل قطب مخالف آهنربا جذب هم میشین؛ اصلا دیدنش یه جورایی بُهت‌برانگیزه.»

محب عینکشو به چشم زد. صورتش داغ شده بود از خجالت و متاسفانه سردردش داشت شدت میگرفت. ستاره ریزریز خندید و به نرمی گفت:به نظرم این حس پاکی که بهش داری خیلیم قشنگه. و داره هدر میره اینطوری که تو سینه‌ت محبوسش کردی. رهاش کن، بذار بدرخشه. بذار اونم ببیندش، برای اونه که وجود داره، ولی ازش دریغ میکنی؟ حیفه محب.»

محب بلند شد. نگاه طولانی‌ای به سنگ قبر دخترکش انداخت و یه نفس عمیق کشید. ستاره به تقلید از محب پا شد و لباساشو تکوند. محب بالاخره به یه تصمیم درونی رسید و سرشو تکون داد.

«بهش فکر میکنم. ولی! ولی نه هنوز. بعد از دیدنش با اون یارو…خیلی زوده…»

«می‌فهمم. همین که اراده کردی برای من کافیه.»

«کلک، آخرش به هدفت رسیدی، ها؟»

ستاره یه لبخند گنده زد. مثل اینکه حالش واقعا بهتر بود، مخصوصا برای همچین موقعیتی که خاک دخترشون دقیقا بینشون قرار داره.

محب واقعا به یه مسکن نیاز داشت.

ستاره تو مشتش سرفه کرد و پرسید:بریم؟» محب سر تکون داد. ستاره نگاهشو به عکس غزل انداخت و گفت:دلم برات تنگ میشه دختر قشنگم. قول میدم بیشتر بیام دیدن. باباتو هم میارم. چطوره؟»

«منو هم تو عمل انجام شده قرار میدی پس!»

«میدونم بدقولی از آقای مشکات برنمیاد. پس میای.»

محب یه لبخند نرم زد:میام.»

ستاره لبخند زد و راه افتاد که بره، ولی متوجه شد محب پشت سرش نیست. یه نگاه سوالی از رو شونه‌ش بهش انداخت. محب با حرکت سر اشاره‌ای کرد و گفت:تو برو تو ماشین، الان میام.» و سوییچو براش انداخت. ستاره سرشو تکون داد و رفت.


«سلام ساحل. به بابات قول دادم هروقت دیدن دختر خودم اومدم، یه سر به تو هم بزنم. متاسفه که نمیتونه بیاد پیشت، تقصیر خودش نیست…پاش گیره. دلش برات یه ذره شده… منو ببخش که نتونستم به هم برسونمتون. تاابد پشیمونیش رو دلم می‌مونه، یه لحظه بدون احساس گناه زندگی نمیکنم. ولی این مشکل تو نیست، نه؟ با این حرفا سرتو نمیبرَم؛ فقط به زودی که دست تو دست بابات شدی، بهش بگو عمو محب‌ات اومد ارادت نعیمو بهت رسوند که یه وقت خدای نکرده یقه‌مو نگیره بگه بدقولی کردی. باشه؟ میدونم در موقعیتی نیستم ازت درخواست کنم، ولی میشه هوای دخترمو داشته باشی؟ مثل یه آبجی بزرگتر. اسمش غزله، پیشش بمون تا وقتی خودم بالاخره بتونم بیام اونجا و کنارش باشم…»

خیره به اسم ساحل مولایی، یه فاتحه خوند و رفت.

Chapter 5: ♡با هم

Chapter Text

محب خیره به بورد، داشت مغزشو زیر و رو میکرد. میدونست خیلی به جواب معما نزدیکه. فقط یه نکته‌ی ریز جلوی دیدشو گرفته…

از گوشه‌ی چشماش رسولو دید و بدنش ناخوداگاه منقبض شد. الان که دیگه نمیتونست از احساساتش نسبت به اون مرد فرار کنه، و میدونست همین کمتر از 24 ساعت قبل پیش یکی دیگه بوده، حضورش براش زجراورد بود. کل موهای تنش صاف وایمیستاد و قلبش محکم می کوبید.

این اول صبحی واقعا وقت سردرد نیست…

رسول کنارش وایساد و به نرمی گفت:دیروز تماسی ازت نگرفتم.»

محب با طعنه خندید که شادی ای توش نبود، و گفت:نخواستم مزاحم روز تعطیلت شم.»

چهره‌ی رسول رنجور شد. محب فکشو منقبض کرد. نباید عذاب وجدان بگیره، مگه رسول براش مهمه دل محب چند تیکه شده؟

«میدونی که من همیشه گوش به زنگتم.»

محب هوم کشید، یه صدا که عملا میگفت ’باورت نمیکنم.‘ رسول آه کشید و زمزمه کرد:حس میکنم بینمون یه سوءتفاهم پیش اومده محب.»

نگاه تیز محب به صورت رسول افتاد. نگاهی که ازش آتیش می بارید. رسول آب دهنشو به زور قورت داد و ادامه داد:اون چیزی که تو فکر میکنی بینمون نیست.»

«اینطوره؟»

«میشه برات توضیح بدم؟ یه جای خلوت…»

«مجبور نیستی توضیحی بدی، زندگی شخصیت به من ربطی نداره.»

این حتی رسولو دلخورتر کرد، و محب نمیدونست از خودش متنفر باشه یا چی.

بعد از چند لحظه سکوت، رسول آروم پرسید:ستاره چطوره؟»

محب چند ثانیه فکر کرد جواب بده یا نه، چشماش هنوز داشتن مدارکو مطالعه میکردن. بالاخره گفت:خوبه، شوهر کرده، خوشبخته.»

«اوه.»

بعد از اون دیگه حرف غیرکاری نزدن. محب حس میکرد هنوز آب از سرشون نگذشته و یه سنگینی ته دلش بهش میگفت هنوز داستان تموم نشده.

.•°✬°•.

محب پشت میزش نشسته بود و به کاغذبازیای جلوش زل زده بود. عینک به چشم نزده بود و سرش گورومپ گورومپ میزد، پس اصلا کلماتو نمیدید. حس میکرد چشماش دارن میسوزن. بالاخره تونست معما رو حل کنه، ولی فقط و فقط حس تهی بودن میکرد. الانم باید گزارش مینوشت، امضاشو پای اوراق ملزوم میزد و جواب پس میداد. ولی انرژی نداشت حتی سرشو بلند کنه.

همون لحظه رسول وارد دفترش شد و متوجه حالش شد، پرسید:حالت خوبه؟» محب واکنشی نشون نداد. یه هفته بود درست حسابی با هم حرف نزده بودن خارج از بحثای مرتبط به پرونده. رسول بهش نزدیک شد و گفت:تبریک میگم، تو یه بار دیگه موفق شدی تبهکار واقعیو بفرستی پشت میله های زندان.»

محب سرشو عقب برد و زهرخند زد:پس چرا احساس موفقیت نمیکنم؟»

رسول چیزی نگفت. محب هم نگاهش نکرد فقط میدونست تو اتاق این ور اون ور میره. بعد از چند ثانیه، یه قوطی قرص و یه بطری آب معدنی جلوش قرار داده شد. چند ثانیه شوکه بهش خیره شد. چرا با وجود رفتار سردش رسول هنوز انقد خوب ازش مراقبت میکرد؟ به هر حال زیر لب تشکری کرد و قرصو انداخت دهنش. آب خنک کلی بهترش کرد.

از جا پرید وقتی یه چیز سرد رو پیشونیش قرار گرفت. رسول یه کمپرس یخ نیمه منجمد براش اورده بود چون میدونست کمک میکنه. محب با یه دست نگهش داشت و با تته پته گفت:مرسی…» 

رسول سرشو تکون داد و لبخند زد، دستی که الان آزاد شده بود رو گذاشت رو شونه‌ی محب و به نرمی ماساژش داد. محب اون سرمای بهشتیو نوبتی رو چشماش گذاشت و یه آه راحت کشید. رسول داشت گوشیشو نگاه میکرد که سعید صداش زد، گوشیو رو میز محب گذاشت و گفت:الان برمیگردم.» و رفت بیرون. محب سعی کرد دلش برای وزن آرامشبخش دست رسول تنگ نشه.

گوشی رسول شروع کرد به ویبره رفتن. مسج بود نه تماس. محب سعی کرد نادیده‌ش بگیره ولی هی ادامه داشت، پس با یه چشم باز (چون اون یکی زیر کمپرس بود) به اسکرین نگاه کرد.

اسم مهرداد کنار عکس پروفایل مسخره و جذابش رو لاک اسکرین لیست شد.

>>سلااااام جذاب

مأموریت چطور بود؟ 

بیا اپدیت بده

>>نگرانم

>>در امانی؟

خوشکل پسرت چی اون در امانه؟

محب اخم کرد. کمپرس رو از رو چشمش برداشت و تند تند پلک زد تا دیدش واضح شه. دست خودش نبود، نمیتونست نگاهشو ازش بگیره. با اینکه میدونست اشتباهه… خیلی اشتباهه.

>>باهاش حرف زدی؟

یادت نره بهم قول دادیا

>>ببین

دفعه‌ی بعد که دیدمت

به نفعته با خبرای خوووب بیای

>>میدونی که منظورم چیه💦💦🍆💋😈

صورت محب داغ شد. ولی قبل از این که مسج های بعدیو ببینه، رسول گوشیشو قابید. ذهن محب چند ثانیه طول کشید رجیستر کنه که دیگه موبایل جلوش نیست، با حرکات کُند سرشو بلند کرد و با چهره‌ی متاسف رسول روبرو شد.

این دفعه دیگه شکی درش نبود…معنی اون ایموجیا واضح بود. نمیفهمید رسول چرا اصرار داره درمورد ارتباطش با مهرداد دروغ بگه.

رسول که هنوز موبایل تو دستش بود، مشتاشو رو میز گذاشت و وزنشو بهش تکیه داد و گفت:میتونم توضیح بدم…»

«چیو؟»

«این سوءتفاهم… قول میدم اصلا چیزی که به نظر میاد نیست.»

محب نگاهشو ازش گرفت. پس این قرص کی اثر میکنه؟

رسول صاف شد و آه کشید. با همون لحن نرمی که درون محبو ذوب میکرد گفت:ولی الان نه، واضحه حالت خوش نیست. بهت زنگ میزنم، اشکالی که نداره؟ مفصله، میخوام درست حسابی گپ بزنیم.»

محب فقط چشماشو بهش دوخت. رسول یه لبخند محو زد و نگاهشو به جای محب، به میز داد و گفت:برو خونه. من گزارشو برات مینویسم. فقط امضا و مهرتو پای این برگه‌ها بزن، پرش میکنم و واست به سرهنگ تحویلش میدم. حله؟»

«مجبور نیستی…»

«نه ولی میخوام. برو خونه و بخواب. یه خواب حسابی نیاز داری بعد از این هفته‌ی طولانی. نا نمونده برات. نوشتن دوتا گزارش برا من کاری نداره.»

محب سرشو تکون داد و خودکارشو برداشت امضا کنه. تنها کسی که اونقدری اعتماد داشت امضاشو دستش بده رسول بود. بلند شد و وسایلشو برداشت. رسول این دفعه لبخند واقعی تری بهش زد و گفت:به زودی می بینمت.»

محب دوباره سر تکون داد. دیگه داشت کنجکاو میشد، نمیتونست اینو انکار کنه. یه خداحافظ ساکت گفت و رفت سمت در.

قبل از این که خارج شه شنید رسول تو گوشی گفت:الو مهرداد.»

درد تو سینه‌شو نادیده گرفت و خارج شد. لعنت بهت فولادوند. چرا دروغ میگی؟ 

.•°✬°•.

«الو مهرداد.»

«جناب سروان! خوشحالم زنده و سرحال و قبراقی.»

«چه سرحال و قبراقی؟ گند زدیم مهرداد…»

«یا خدا. چی شد؟»

«گوشیمو رو میز کار محب گذاشته بودم وقتی پیام میدادی. فکر کنم دید…»

«چـی…»

«و فکر اشتباه کرد.»

«وای نههه! تو رو خدا بگو سوءتفاهمو رفع کردی…»

«…نه.»

«رسول! میخوای به قتل برسم؟ یه سرگرد مسلح رو به جونم انداختی!»

رسول بلند خندید.

«آروم باش، قرار نیست بلایی سرت بیاد.»

«به نفعته هرچه زودتر باهاش حرف بزنی وگرنه قسم میخورم…! الان کجاس؟»

«فرستادمش بره خونه.»

«یه جوری میگی انگار تویی مافوق اونی.»

«دیگه یکی باید بهش برسه.»

«…تو خودت چطوری رسول؟»

«قلبم هنوز میخواد از سینه‌م بپره بیرون… باید میدیدیش… واقعا یه لحظه زندگیم از جلو چشمام رد شد.»

«بدجور ریدی.»

«تقصیر توه همچین چیزایی می فرستی..!»

«تقصیر منه گوشیت امنیت و رمز نداره؟»

«منطقی بود. باید برم کارای خودم و محب رو راست و ریست کنم. بعدا باهات حرف میزنم.»

«باورم نمیشه تا الان چیزی نگفتی بهش. بهم قول دادی..!»

«تقصیر من نیس! ازم دوری میکرد این مدته…»

«ای وای…من متاسفم رسول..»

«همه‌چی مرتبه، درستش میکنم. فردا حرف میزنم باهاش.»

«خدایا شکرت!»

«خداحافظ مهرداد.»

«بای بای.»

.•°✬°•.

وقتی گوشیش برای بار دوم زنگ خورد، بالاخره خودشو قانع کرد جواب بده. نمیدونست چرا انقد مضطربه؟ از طرفی، یکی از ترس‌هاش این بود حرفای رسول حقیقت از آب دربیاد و رسول واقعا با مهرداد ارتباطی نداشته باشه… در این صورت محب دیگه بهونه‌ای برای فرار از احساساتش نخواهد داشت و مجبور میشه باهاشون رویارو شه.

همچین تغییری ترسناکه، حتی اگه تغییر خوبی باشه.

«الو؟»

«محب جون درو وا کن جلو خونه‌تم الان.»

«ها؟!»

«منتظرم نذار مثل دفعه‌ی پیش. فعلا!»

محب مثل اسکلا به صفحه موبایلش خیره شد. به خودش اومد و رفت دکمه آیفونو زد. تا رسول برسه دم در ورودی، یه لباس بهتر تنش کرد و یه سری خرت و پرت که تو خونه پخش بود جمع کرد بذاره سر جاش. لحظه آخری زیر سیگاریو هم خالی کرد تو آشغالی و پنجره رو باز کرد. رسول یکی دو ثانیه معطل شد ولی اشکال نداره.

به لبخند بازیگوش رسول چشم غره رفت و پرسید:چرا خبر ندادی میخوای بیای؟»

«چون نمیخواستم با بهونه‌های مختلف از زیرش دربری. همین کارو میکردی درست نمیگم؟»

احتمال فراوان آره، همین کارو میکرد، ولی اینو با صدای بلند اعتراف نکرد و درو پشت سرش بست. رسول سبُک لباس پوشیده بود و این عجیب با دل محب بازی میکرد. برای پرت کردن حواسش رفت سماورو روشن کرد. یه کمی دیرتر به رسول که تو هال رو مبل سه نفره نشسته بود پیوست.

منتظر به رسول خیره شد. و رسول وقتی متوجه نگاهش شد قیافش علامت سوال شد، محب هم با بالا انداختن ابروهاش جوابشو داد. قشنگ یه مکالمه‌ی کامل با چشماشون داشتن. رسول آه کشید و بالاخره وا داد:ببخشید سرزده اومدم، ولی دیگه تحمل این تنشِ بینمونو نداشتم. خیلی چیزا هست که باید بهت بگم…»

«من درک نمیکنم. چرا برات مهمه برام توضیح بدی؟»

رسول یه لبخند نرم زد که به محب احساس بچه بودن داد:تا اینجا اومدم همینو برات روشن کنم دیگه.»

«خیله خب. سراپا گوشم.»

محب تکیه داد و با حرکات نمایشی نشون داد توجهش رو رسوله. رسول یه کم معذب به نظر میرسید. سر جا وول خورد و پشت گردنشو مالید. تو مشتش سرفه کرد و گفت:قبل از هرچیزی…من دروغ نگفتم درباره‌ی ارتباطم با مهرداد. یه زمانی بینمون بود، الان دیگه نه.»

«چرا تموم شد؟»

رسول که انتظار نداشت محب براش مهم باشه، شونه بالا انداخت و صادقانه جواب داد:میگفت نمیخواد تا ایرانه با هیچ مردی رابطه‌ی جدی داشته باشه و ترجیح میده فقط با زنا باشه. منم هدفم مهاجرت نیست…پس…»

«داره از ایران میره؟»

«وسط انجام کارای رفتنشه. تقریبا تمومه.»
متوجه قیافه‌ی درهم رفته محب شد و با یه لبخند شل و ول گفت:پیش میاد همچین چیزایی…»

محب بازوهاشو رو سینه‌ش به هم گره زد:به این معنی نیست از کاری که کرده ناراحت نمیشی. چرا باز رفتی پیشش تو هم آخه!»

«محب، هفته‌ی پیش که رفتم دیدنش چیزی بینمون اتفاق نیوفتاد.»

«که اینطور. پس رفتی خونه‌ی معشوق سابقت برا خوش و بش.»

نگاهی که رسول بهش داد میگفت که آره دقیقا همین ولی خودمم میدونم دور از باوره:چرا انقد برات سخته باور کنی فقط حرف زدیم؟»

«همونطور که تو وقتی در خونه‌ی یه پسر مجردو بزنی و ببینی یه دختر جذاب پیششه ولی میگه جناب سروان قسم میخورم فقط حرف می‌زدیم باورش برات سخته.»

رسول بلند خندید:خب منطقی بود!» ولی زود چهره‌ش دوباره جدی شد و گفت:این استدلالت با عقل جور درمیومد اگه مثل دگرجنسگراها بودیم. ولی بین ماها…»

کلمه‌شو نگفت ولی لازم نبود بگه. جالبیش اینجا بود که محب سریع با گرایش رسول کنار اومد و رسول سریع با کنار اومدنِ محب کنار اومد…و محب خوشحال بود رسول پیشش احساس خطر نمیکنه؛ چون به هر حال اون نمیدونه محب هم مثل خودشه. محب خیلی وقت بود به یه چیزایی مشکوک بود؛ شواهد زیادی بود که گرایش رسولو براش واضح میکرد. براش مهم نبود رسول هیچ وقت مستقیم چیزی بهش نگفته، اعتماد سخت به دست میاد برای آدمایی مثل اونا. چیزی که قلبشو مچاله می‌کرد این بود الان میدونست دلیلِ نداشتن رسول، مرد بودنش نیست.

رسول ادامه داد:وقتی هم‌نوعامونو پیدا میکنیم که بتونیم بهشون اعتماد کنیم به هم می‌چسبیم، حتی بعد از جداییای سخت. اون دختر و پسر درباره‌ی هم مشورت بخوان، با هرکسی میتونن حرف بزنن. در خطر نیستن. ولی همچین چیزی درکار نیست وقتی به ما میرسه. نمیگم دوستای خوبی ندارم، نه، ولی این بخش از هویت و زندگیمو نمیتونم باهاشون درمیون بذارم. آدمای قابل اعتماد سخت پیدا میشن پس وقتی پیدا میشن بهتره نگهشون داری.»

محب جوابی نداشت؛ حق میگفت.

قلبش یه جوری شد. سعی کرد حسشو پشت یه پوزخند پنهون کنه و پرسید:خب، حالا تو نیازمند مشورت بودی یا اون؟»

رسول خندید و گفت:یه جورایی اون به زور مشورت کرد تو حلقم.»

اون حالتِ تو قلب محب شدت گرفت. قفل دستاش رو سینه‌ش شل شد وقتی صورت رسولو بررسی کرد. رسول لباشو تر کرد و با یه صدای ضعیف گفت:وقتی منو کنار تو دید…» مکث کرد.

مغز محب به سرعت درحال وصل کردن نقاط بود. مسج هایی که اون روز رو صفحه‌ی گوشی رسول دید… طوری که رسول خیلی مُصر اومده اینجا تا براش توضیح بده… حالت چهره‌ی رسول که پر از…پر از…

«نه.»
محب سرشو چندبار به دو طرف تکون داد:نگو…».

رسول دستشو رو مچ دست محب گذاشت و رعشه‌های بیتاب محب رو متوقف کرد؛ با اینکه لمسش سبک بود و فشاری وارد نمیکرد. محب تو چشمای رسول نگاه کرد، ازشون تمنا می‌چکید.

«خواهش میکنم محب، بذار بگمش.»

سیب گلوی محب بالا پایین شد، اعتراضی نکرد و منتظر شنیدن حرفای رسول شد. قلبش الان دیگه به سرعت میزد، انگار میخواست پر بکشه و بره توی آغوش رسول. محب با چنگ و دندون جلوی این قلب بی‌صاحابو گرفت حرکت اشتباهی ازش سرنزنه.

رسول دستشو برداشت. تن محب لرزید. انگار کوه یخه و خورشیدو ازش گرفتن.

«من دوسِت دارم. خدایا، یه طوری آشکارا و بیشرمانه دوست دارم که مهرداد با یک نگاه فهمید. شایدم همه میدونن، اونطوری که همیشه حال و احوالتو از من میپرسن.»
رسول مکث کرد و کف دستشو رو چشماش کشید. سعی کرد لبخند بزنه ولی شکسته و آبکی دراومد، «دیگه نتونستم پیش خودم نگهش دارم؛ وقتش بود حقیقتو بهت بگم. متأسفم تمام این مدت ازت پنهونش کردم…»

«رسول…»

«ببین. درک میکنم اگه تو این حسو بهم نداری؛ لب تر کنی میرم و دیگه در این باره مزاحمت نمیشم. خوشحال میشم اگه بعده این لطف کنی و رفاقتتو ازم نگیری، ولی اگرم نه میفهمم… هرچی که تو بخوای اصلا. من فقط دارم میگمش که گفته باشم، که اما و اگر و شاید رو دلم نمونه، میگمش چون تو لایق شنیدنشی.»

محب رو زانوهاش خم شد و صورتشو پشت دستاش پنهون کرد. پاهاش عصبی بالا پایین می‌پریدن. چطور به رسول بگه نیازی نیست برا نگه داشتن رفاقتشون التماس کنه، چون محب هم دیوانه‌وار عاشقشه؟ بهش بگه؟ یا نه، مثل سگ دروغ بگه و بگه من تو رو دوس ندارم، پا شو برو، تا رسول رو از این درد بی‌درمانی که محب مشکاته نجات بده؟ بین خودخواهیش و آزاد کردن رسول کدوم رو انتخاب کنه؟

دستاشو از صورتش سُر داد تو موهاش و زمزمه کرد:من به دردت نمیخورم رسول…»

«محب…»

«ببین منو. تو که بهتر از هرکسی منو دیدی و شناختی. من شکسته‌ام، روحم تیره و تار شده، جسمم پلاسیده. هزاران تیکه شدم بعد از رفتن دخترکم، ولی حتی قبل از اونم شکسته بودم. رسول. تو لیاقتت بهتر از اینه. کسی که سالم تر باشه. کسی که برات بخنده، شور و شوق داشته باشه، سرحالت بیاره. وجدانم اجازه نمیده تو رو برا خودم نگه دارم.»

رسول بهش نزدیک شد؛ نه اونقدری که مماس شن، ولی اونقدری که محب میتونست گرماشو حس کنه. با یه لحن نرم گفت:ولی من کس دیگه‌ای رو نمیخوام، تو رو میخوام، نه کسی که معصومتر باشه یا هرچیزی که توی اون کله‌ت میگذره.»

«من بهت آسیب میزنم. هرکی تو زندگیم بوده محکوم به فناس.»

محب داشت به رسولی که محب همه دق دلیاشو سرش خالی میکرد هروقت پرونده به بن بست میخورد یا رسول تو پیدا کردن یه مظنون شکست میخورد فکر میکرد. داشت به عذاب وجدان رسول موقع لو دادن محب به جلوه فکر میکرد، و عذاب وجدان خودش که اخراج نشدنشو ازش پنهون کرد. اگه رابطه‌شون از اون واقعه سالم دراومد، و هنوز کنار همن، شاید امیدی بهشون هست.

رسول هوف کشید و گفت:خب که چی؟ منم به تو آسیب میزنم. رابطه‌ها همینن.» دستشو با تردید رو پشت محب نزدیک گردنش گذاشت و ادامه داد:و تو داری یه چیزیو فراموش میکنی. فکر میکنی من خیلی وضعم خوبه؟ فکر میکنی من ضربه ندیدم، نشکستم، روحم پر از خش و خط نیست؟ من و تو مثل همیم محب. میشه بهم اجازه بدی خودم تصمیم بگیرم لیاقت چیو دارم لیاقت چیو ندارم؟»

محب بالاخره بهش نگاه کرد. با دیدن صداقت توی چشمای رسول لرزید. داشت کم کم هضم میکرد که همین الان جمله‌ی دوست دارم رو از رسول شنیده. قلبش داشت بال بال میزد. شاید داره خواب می‌بینه. شاید همه‌ی اینا توهمه. چرا داره به تنها اتفاق خوب تو زندگیش دست رد میزنه؟ رسول دوسش داره. چیزی که فقط تو خواب میدید.

ولی خدایا. میترسید. یه ضربان قلبش شاد بود، یه ضربانش وحشت زده.

با یه صدای لرزان گفت:نمیخوام پس‌مونده‌های وجودمو بهت تحویل بدم.»

«درباره خودت اینطوری حرف نزن. دلمو میشکنی.»

محب چشماشو محکم بست. فقط میتونست به این فکر کنه کاش رسول دستشو برنداره. کاش رسول ازش دست برنداره. کاش انتهای بحث، محب بازنده باشه.

«اگه نمیخوای با من باشی، نمیخواد بهونه پیدا کنی. صادقانه بهم بگو، قول میدم بهت گوش بدم و برم.»

لحنش مهربان و صادق بود، پس با وجود کلمات تندش محب ناراحت نشد. ناباورانه نگاش کرد و گفت:فکر میکنی دارم دست به سرت میکنم؟»

رسول شونه بالا انداخت و گفت:نمیخوام حرف تو دهنت بذارم.» دستشو پس کشید، «میخوام بدونی بین صدتا آدم هم تو رو انتخاب میکنم. ولی اگه تو بهم بگی برو، میرم. همین.»

محب لب باز کرد:نمیخوام بری.» صداش شکست، «ولی…»

«ولی فکر میکنی باید با کسی مثل مهرداد باشم؟ اینطوره؟»

محب به خودش پیچید. به رسول چشم غره رفت. تصور رسول با هر آدم دیگه‌ای آتیش به وجودش می‌انداخت. پس چرا از تصور خودش با رسول هم میترسید؟

رسول لبخند زد و گفت:خوبه منم بگم لیاقت بهتر از منو داری؟»

محب بی مکث انگشتشو بالا آورد و تهدیدآمیز گفت:جرأت نکن!»

لبخند رسول پاک نشد ولی غمگین شد:فکر میکنی من شک و ترید ندارم؟ دلم اگه بیشتر از تو پر از ترس نباشه، کمتر هم نیست. به نظرت چی باعث شده تمام این مدت، بهت نگم حسمو؟ انقد دیر اومدم سراغت؟»

گلوی محب بالا و پایین شد:چی باعث شد بیای؟»

رسول نگاهشو از محب گرفت. دستاشو بین زانوهاش چندبار باز و بسته کرد و بعد به هم گره زد. نگاهشو همونجا نگه داشت:«وقتی گفتی ستاره رو دیدی… ترسیدم.»

محب اخم کرد. یعنی چه! غیرممکنه رسول فکر کنه یک درصد هم احتمال داره محب و ستاره به هم برگردن. تمام تلاششو کرد اعتراضشو بلند بلند بیان نکنه و امون بده رسول حرفشو بزنه.

«یاد اون موقعی افتادم که…در روند طلاق بودین. هنوز ضربه‌ای که بهت زد جلو چشامه. از این که تو رو دوباره اونقدر شکسته ببینم خیلی ترسیدم. مخصوصا انقدر زود بعد از نعیم…»
چشماشو سفت بست. از این که داشت به این وقایع اشاره میکرد پشیمون بود؛ ولی رسول هیچ وقت با محب تعارف نداشته و حقیقت تلخ رو پشت کلمات شیرین و سبک پنهون نکرده.
«مطمئنم اگه یه بار دیگه مجبور شم شکستنتو توسط یه آدم دیگه تماشا کنم دیوونه میشم. نمیدونم تحملشو دارم یا نه.»

محب خودشو کوچیکتر کرد. به شکل مسخره‌ای خجالت‌آور بود. شرم داشت از خودش، که همیشه وابسته‌ی رسول بوده تو لحظات سخت زندگیش. که انقد نیاز داشته به رسول تا دوباره سر پا شه…

رسول متوجه حالش شد. دستشو محکم دور ساعد محب پیچید و گفت:بد برداشت نکن؛ هزار بار هم زمین بخوری دستتو میگیرم و بلندت میکنم. حتی اگه سخت ترین قسمتش قانع کردنت باشه که دستمو بگیری.»

«و این بین چی به تو میرسه؟»

«تو.»

یه خنده‌ی شوکه و آبکی از گلوی محب در رفت. تند تند پلک زد تا سوزش چشماشو پس بزنه، و گفت:منِ کله گنده؟»

رسول آروم خندید:«آره تو. ارزششو داری. همیشه داشتی.»

«خیلی احمقی.»

«میدونم. برامم مهم نیست.»

محب بالاتنه‌شو چرخوند تا رو به رسول باشه و صورتشو بهش نزدیک کرد. دستش بی هدف با موهای پشت گردن رسول بازی میکرد و منتظر یه سیگنال بود که رسول هم اینو میخواد یا نه. هردوشون کم کم فاصله‌ی بینشونو کوتاه کردن… محب چشماشو بست و سعی کرد فقط حس کنه. نفسش حبس شد وقتی بالاخره لبای رسولو رو لباش حس کرد.

اصلا شبیه تصوراتش از اولین بوسه‌شون نبود؛ وقتی به خودش اجازه‌ی خیالبافی میداد، همیشه اولین بوسه‌ش با رسول رو آتشین تصور میکرد. تشنه و خشن و خیس، درمانده و پر از عطشِ رفع نشده. ولی نه، این بوسه نرم بود و ملایم. اصلا اونقدری دهنشونو باز نکردن که حساب بشه. مثل یه قول بود، یه نماد، یه توافق. همین هم لرزه به تن محب انداخت.

رسول یهو عقب رفت و نفس نفس زد. چشماشو به شونه‌ی محب چسبوند و با حلقه کردن بازوهاش دور کمر محب، محکم بغلش کرد. محب با شوک به روبرو خیره شد. رسول داشت می‌لرزید. اون یکی دستش که رو پشت گردن رسول نبود رو به نرمی رو کمر و بازوش بالا و پایین کرد، سعی کرد بی‌کلام آرومش کنه. حواسش به این بود ببینه از چشمای رسول خیسی حس میکنه یا نه.

بعد از چند لحظه سکوتی که فقط توش صدای نفساشون موج میزد، زمزمه کرد:خوبی؟»

رسول عقب رفت و یه نفس عمیق کشید. صورتش خشک بود، با دیدنش انقباض عضلات محب بالاخره وا شد. رسول یه لبخند خجالتی و متاسف زد و گفت:ببخشید، سالهاست منتظر این بودم، پس یه کم از خود بی خود شدم.»

«سالها؟»
محب ناباورانه پرسید.

رسول سالهاس دوسش داره؟ یعنی کل مدتی که محب متأهل بود، کل مدتی که زیادی افسرده بود…تمام این سالها؟ رسول سر تکون داد. محب این دفعه محکم‌تر بوسیدش، زمزمه کرد:منم دوست دارم.» چون یهو یادش اومد رسول گفتش، ولی اون نه.

رسول میون بوسه‌هاشون لبخند زد.

فقط همو بوسیدن. دوباره و دوباره. تا وقتی نفس براشون نموند و قلبشون تونست آروم بگیره.

محب به سینه‌ی رسول تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. حس میکرد هنوز حرف برای گفتن هست، ولی عجله‌ای هم نداشت. فعلا داشت آرامشیو تجربه میکرد که خیلی وقت بود تو زندگیش ازش خبری نبود. رسول دستاشو رو شکم محب تو هم قفل کرده بود و صورتشو فرو کرده بود تو موهای محب. داشت بوش میکرد؟ یه لبخند کج رو لبای محب شکل گرفت.

«میگم محب.»

«هممم؟»

«میتونم ارتباطمو با مهرداد قطع کنم، اگه اینو میخوای.»

چشمای محب باز شدن. اخم کرد و رفت تو فکر. پیشنهاد وسوسه کننده‌ای بود، ولی محب نمیتونست به خودش اجازه بده قبول کنه.

«نه. نمیخوام از اون آدمایی باشم که از رفیقات دورت میکنن.»
رسول فرق سرشو بوسید. محب دوباره چشماشو بست و سر جاش راحت شد:درضمن، اون به هر حال داره میره نه؟»

رسول یه اوهوم گفت که کله‌ی محبو قلقلک داد، بعد به واکنش محب که یه خنده‌ی خفه بود خندید.

Chapter 6: باهم♡

Notes:

Smut ahead!

Chapter Text


رسول بعد از انجام کاراش عصر دیروقت برگشت اداره، و به محض رسیدنش سعید بهش گفت جلوه باهاش کار داره. فضا یه جوری بود، جو سنگین بود و انگار همه معذب بودن. زیادی ساکت بود و فقط صدا پچ پچ میومد.

یه اخم نگران رو صورتش شکل گرفت. هرچی هست، نمیتونه خوب باشه. خدا میدونه در غیابش چی شده. یه نفس عمیق کشید و رفت سمت دفتر سرهنگ جلوه. در زد، اجازه‌ی ورود که داده شد رفت تو، پا کوبید و محترمانه منتظر دستورش شد.

از دیروز هم محبو ندیده بود، پس بیقرار بود و کم صبر. کاش هرچی جلوه ازش میخواد زیاد طول نکشه، بتونه بره پیش محب…

«آقا کاری داشتین؟ مشکلی پیش اومده؟»

جلوه مثل همیشه با چهره‌ی جدی دستاشو رو میزش گره زده بود. چشماش همیشه رسولو معذب میکردن. ناخوداگاه بدنشو میخکوب و آماده باش نگه میداشت.

«یه مرد بانفوذ به ما رو آورده برای حل پرونده‌ش. پرس و جو کرده بهترین کاراگاه رو پیدا کنه و به مشکات رسیده. درخواست مستقیم داده که مشکات شخصاً پرونده رو به عهده بگیره. باید درک کنی فولادوند، نه گفتن به همچین مردای بانفوذی برای من ممکن نیست. وظیفه‌ی مشکاته که قبول کنه.»

رسول پلک زد. وظیفه‌ی مشکاته، چرا دارن به اون میگن؟

«پرونده‌ی چیه آقا؟»

«سرقت. 153 شمش طلا به سرقت رسیده.»

رسول دندوناشو به هم فشار داد تا از شوک فکش نیوفته زمین. الان فهمید منظورش از بانفوذ چیه. گلوشو صاف کرد و گفت:الان مشکل چیه قربان؟ چه کاری از دست من برمیاد؟»

«متاسفانه ایشون قبل از من با مشکات حرف زده.»
رسول با نفس حبس شده منتظر اصل مطلب شد.
جلوه آه کشید و ادامه داد:بهش گفته اگه قبول کنه تعدادی از شمش ها رو بهش تقدیم میکنه.»

اوف!

بد شد که.

رسول چشماشو بست و فشار داد. چیزی که محب مطلقاً نمیتونه تحمل کنه رشوه دادنه. یارو گند زده حسابی. اگه اولش درصدی شانس داشته محب پرونده‌شو قبول کنه، همونو هم از بین برده.

جلوه فهمید بدون اینکه نیاز به گفتنش باشه رسول متوجه مشکل شده. رو میزش خم شد تا به رسول نزدیکتر شه و گفت:تو تنها کسی هستی که ممکنه بتونه ترغیبش کنه نظرشو عوض کنه. من دیگه کاری از دستم برنمیاد.»

«من آقا؟»

«متقاعدش کن برام فولادوند.»

«تلاشمو میکنم، چشم. ولی نمیتونم قول 100 درصدی بهتون بدم.»

جلوه لبخند فهمیده ای زد و گفت:همین که تو باهاش حرف بزنی من خیالم راحته.»

رسول سرشو تکون داد، پا کوبید و بی صدا رفت بیرون. الان به محب چی بگه؟ اگه محب نمیخواد به یه آدمی که میلیاردها میلیارد پول داره و بهش پیشنهاد رشوه داده کمک کنه، چرا باید مجبورش کنن؟

یه نفس عمیق و خسته کشید. فقط امیدوار بود محب زیاد ازش دلخور نشه…

محب رو خیره به بورد پیدا کرد. دستاشو رو سینه‌ش به هم گره زده بود و یه اخم عصبی و متفکر رو ابروهاش بود. رسول بی صدا رفت کنارش ایستاد. یه نفس از عطرش گرفت و ذره ذره ریختن دلتنگیشو حس کرد.

محب هوف کشید و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:بذار حدس بزنم…جلوه فرستادت تا نظرمو عوض کنی. چقد قابل پیشبینی.»

رسول نگاهشو خیره به بورد نگه داشت و گفت:آره. ولی من قصد ندارم نظرتو عوض کنم.»

سر محب با تعجب چرخید سمتش. رسول یه لبخند کج زد و از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت:میتونم حدس بزنم چی توی فکرته…»

«کار من اینه حق رو به حقدار برسونم. آدمای مظلوم، آدمای ستم دیده… اینا رو من حساب میکنن. کسی که 153 شمش طلا پول خردشه، و همه‌شو راحت یه جا نگه داشته که یکی زدتش… و الان عین آب خوردن 10تاشو به من تعارف میکنه؟ این کسیه که حق بقیه رو خورده. بدون گرفتن غذای شب هزاران خونواده این همه پول نمیشه به جیب زد. نمیخوام یه لحظه از وقتمو براش بذارم.»

«حق با توه.»

محب که انتظار مخالفت و بحث بیشتری داشت اخم کرد. رسول بدنشو کمی جابجا کرد و رو به محب ایستاد. با صداقت تمام تو چشماش نگاه کرد و گفت:من به صلاح دید تو اعتماد دارم. میدونم تصمیم درستو میگیری همیشه. اگه این مردو لایق کمک نمی بینی پس همینه که هست.» به بورد نگاه کرد:ولی بهتره به اینم فکر کنی که یه نفر اون بیرون هست، اونقدری ماهر که تونسته این مقدار طلا رو بدزده. و هنوز آزاده، و معلوم نیست کیو هدف بعدیش قرار میده. این مرد هرچقدرم پولدار باشه و این همه طلا به قول خودت پول خردش باشه، بازم قطعاً سکیوریتی قوی ای داره. اگه از این سکیوریتی گذشته… یه درصد احتمال بدیم یه آشنای خائن که از اعتمادش سواستفاده کرده نبوده نباشه. خدا میدونه از این مهارت چه استفاده‌های دیگه‌ای میشه کرد.»

بالاخره چشماشو به محب داد. محب توجه کاملشو بهش داده بود که یه لبخند رو لبای رسول آورد. دستشو رو شونه‌ی محب گذاشت و به نرمی فشارش داد:تنها آدمی که توانایی گرفتن خلافکارای آنچنان بااستعداد رو داره تویی. و بهتره قبل از این که قربانی بعدیش مشخص شه بره پشت میله‌ها. کی میدونه، شاید دزدی بعدیش از یه بانک باشه که کلی انسان بی نوا روش حساب میبرن. شایدم یارو رابین هود باشه و فقط از پولدارا دزدی کنه! میتونیم وایسیم تا مشخص میشه.»

اخم محب عمیقتر شد. رسول شونه‌شو ول کرد و دستاشو تو جیبش گذاشت. به زمین خیره شد و گفت:آخرشم تصمیم با توه. نذار جلوه دوباره مجبورت کنه کاریو که نمیخوای انجام بدی.»


محب چشماشو بست و زمزمه کرد:لعنت بهت رسول…»



.•°✬°•.



رسول باید میدونست وقتی محب یه پرونده رو قبول میکنه تمام تمرکزشو روش میذاره. مطمئن بود محب دو روزه نرفته خونه. داشت ریزترین نکاتو برای پیدا کردن طلاها بررسی میکرد (امیدوار بودن از کشور خارج نشده باشه…) همین جا میخورد و میخوابید و دوش میگرفت. وضع خراب بود و رسول دیگه نمیخواست اینطوری ببیندش.

«محب جون.»

محب از جا پرید و چرخید سمت صدا. وقتی دید رسوله یه کم آروم شد. رسول به ساعت نگاه کرد، دیروقت بود. دستشو رو پشت گردن محب گذاشت و به نرمی گفت:نمیخوای یه استراحت به خودت بدی؟»

پلکای محب افتادن. دلش برای لمس رسول تنگ بود. یه نفس عمیق کشید و گفت:میدونی که وقتی یه سرنخ جلو چشامه ولی نمی بینمش نمیتونم استراحت کنم.»

«میدونم. ولی لطفا بذار ببرمت خونه. هرچی خسته‌تر شی دیدن سرنخ برات سخت تر میشه.»
یه تنه ی بازیگوش به محب زد و گفت:مگه جون کی در خطره؟ شل کن یه کم.»

محب یه خنده خرناسی کرد و برای بار آخر کاغذاشو بررسی کرد. درحالی که جمعشون میکرد با یه لحن ’این دیگه واضحه‘ گفت:همرام میای خونه؟»

قلب رسول تندتر زد. «همرات میام خونه.»

.•°✬°•.

وقتی رسیدن خونه‌ی محب، اون مستقیم رفت حموم و رسول رفت دستشویی یه آبی به سر و روش بزنه. برگشت به اتاق خواب و لبه تخت نشست. دستاشو پشتش پایه وزنش کرد و چشماشو بست. از خوبیای خونه‌ی محب این بود بوی محب احاطه‌ش میکرد. خستگیش به همین راحتی درمیرفت.

رسول نمیدونست چند دقیقه گذشته وقتی صدای باز شدن در حموم اومد و محب با یه تیشرت و شلوار راحتی حوله به دست وارد شد. رسول ناخوداگاه لبخند زد؛ موهاش هنوز خیس و به هم ریخته بود. محب بی‌اعتنا به رسول بینیشو بالا کشید و رفت سمت کمد کنار تخت داروهاشو برداشت. رسول سعی کرد بهش زل نزنه… میدونست تو اون داروها ضد افسردگی و اضطراب هست، و قرص خواب (که محب اعتراض داشت چون باعث میشن خواب نبینه و دخترش به خوابش نیاد. ولی از ترس اینکه کابوس همون دخترو ببینه ترجیح میده بی رؤیا بخوابه.)

رسول چشماشو بست و آه کشید. حداقل محب داشت برای بهتر شدنش تلاش میکرد.

محب بعده تموم شدن کارش اومد کنار رسول نشست ولی برخلاف اون دراز کشید. هوف کشید و با کف دستش چشمشو مالش داد:بد جونوریه این حرومی… رفته رو مخم.»

رسول لبخند زد و آرنجشو کنار محب پایه کرد و روش خم شد. دستشو تو موهای نم دار محب گذاشت و با نوک انگشتاش سرشو ماساژ داد. چشمای محب خود به خود بسته شدن و هوم کشید. رسول پیشونیشو بوسید و گفت:دوس داشتم بگم اینجا هم بهش فکر نکن، ولی میدونم فایده نداره.»

محب از بینیش خندید و گفت:کار من فکر کردنه.» آه کشید و آرومتر گفت:کاش میتونستم بستش کنم گاهی.»

رسول لباشو بوسید. به جای اینکه بگه ’بذار کمکت کنم چند دقیقه فکر نکنی‘ خواست مستقیم نشونش بده. بعد از چندتا بوس نرم رو لباش، رفت سراغ چونه‌ش و بعد غبغبش، و گلوش. سیب گلوشو تو دهنش کشید و مکید. محب یه هوم از رضایت کشید و این رسولو تشویق کرد ادامه بده. تا جایی که لباس محب اجازه‌شو میداد گردن و سینه‌شو بوسید. محب یه نفس خفه بیرون داد و پشت گردن رسولو گرفت.

رسول برگشت و دوباره لبای محبو بوسید، این دفعه عمیق‌تر و خیس‌تر. چنگ محب دور گردنش محکم‌تر شد. رسول جابه‌جا شد تا درست حسابی رو محب خیمه بزنه و رو بوسه تسلط داشته باشه. برای آزمایش موقعیت، دستشو یواش سُر داد زیر تیشرت محب و با نوک انگشتاش پوستشو نوازش کرد. محب مشتاقانه کمرشو بلند کرد تا رسول راحت‌تر لباسشو بالا بزنه.

رسول با بُهت به مرد زیرش نگاه کرد. یه لحظه تو شوک خوش‌شانسیش موند. محب چون تیشرتشو درآورده بود موهاش کلی ژولیده پولیده شده بود و داشت چشم به راه رسولو نگاه میکرد. برق تو چشمای گنده‌ش قلب رسولو چنگ میزد. صورتشو بین گردن و شونه‌ی محب گذاشت و یه طوری بوسی بوسیش کرد که محب خنده‌ش گرفت. ریش رسول قلقلکش میداد.

رسول لبخند زد و کارشو از سر گرفت. پوستشو انقد مکید مطمئن شه کبود میشه. محب ناله کرد، صدایی که باعث شد زیر شکم رسول تیر بکشه. انگشتاشو به نرمی رو نوک سینه‌های محب کشید، لرزش خفیف تنشو حس میکرد و انقدری نزدیک بود حبس شدن نفسشو بشنوه.

اون لحظه اصلا براش مهم نبود اون لکه‌ی قرمز رو گلوی محب رو مردم می‌بینن فردا. بینیشو رو سینه‌ش گذاشت و درحالی که خودشو پایین میکشید بوی صابونشو نفس کشید (کاش عطر طبیعی خودش بود…)

وقت تلف نکرد و محبو کامل لخت کرد. محب پاهاشو از هم فاصله داد تا رسولی که الان رو زمین جلوی تخت زانو زده بود رو جا بده. رسول دستاشو رو نرمی رونای محب بالا و پایین کرد. این اولین بار بود محب رو این شکلی می‌دید؛ هنوز رابطه‌شون نو بود و تازه به این مرحله رسیده بودن. محب الانشم سفت سفت بود، لب پایینشو گاز گرفت و با دست نگهش داشت قبل از اینکه بکندش تو دهنش.

یه رعشه از کل بدن محب رد شد. انتظار نداشت انقد سریع پیش برن، ناخوداگاه پاهاش بسته شدن و به موهای رسول چنگ زد. این کارش فقط باعث شد زبری ریش رسولو رو پوست حساس رونش حس کنه. از الان داشت قرمز قرمز میشد. رسول هوم کشید و پوزخند زد وقتی محب سرشو بلند کرد و با دیدنِ صحنه‌ی اروتیک بین پاهاش هفت رنگ عوض کرد و دهنشو با دستش پوشوند تا ضایع ناله نکنه.

محب عملا داشت دست و پا میزد… رسول گلوشو دورش باز و بسته میکرد و محکم می‌مکید. ظالمانه، بدون توجه به حساسیت محب که بخاطر تجرد طولانی مدتش تشدید شده بود. محب نفسشو تند برد تو و خواست ازش بخواد آروم‌تر بره وگرنه میاد ولی نمی‌تونست زبونشو کنترل کنه.

خوشبختانه رسول خودش رهاش کرد. محب نفس نفس زد. ولی قبل از این که فرصت کنه متشکر باشه زبون رسولو رو سوراخش حس کرد.

یه متر از جا پرید و چشماش گشاد شدن.

«رسول!»

رسول سرشو بلند کرد و خیلی ریلکس پرسید:اولین بارته؟»

«خب معلومه که اولین بارمه –!؟»

از رو پوزخند رسول فهمید اون قطعا اولین باری نیست که داره این کارو برا کسی میکنه. قیافه‌ی مهرداد از جلو چشماش رد شد و صورتش از ترکیب خجالت و خشم قرمز شد. با پاش سر رسولو دوباره بین پاهاش فرو کرد. رسول از خدا خواسته با اشتیاق شروع کرد به لیسیدن خصوصی‌ترین جای بدنش…انگار که چیز عادی‌ایه.

محب نمیتونست لذتی که تو جای جای بدنش موج میزد رو انکار کنه. نفس کم آورده بود. یعنی چی که انقد حس خوبی داشت…؟ حتی جایی که ریش رسول به شکل دردناکی باسنشو می‌خراشید خوب بود. دستاشو رو چشماش گذاشت و بلند ناله کرد؛ بخشیش از لذت بود و بخشیش از خجالت. با این حال هنوز سر رسولو بین روناش قفل کرده بود و بهش اجازه‌ی فرار نمیداد.

رسول نوک زبونشو طوری روش فشار داد انگار میخواد واردش شه. که غیرممکن بود، بس که تنگ بود وا نمیداد. چشمای محب برگشتن تو سرش و بدنش شل شد، بالاخره رسول از بند پاهای محب رها شد و بلند شد نفس بکشه.

رسول درحالی که محب رو با دقت وارسی میکرد نوک انگشتشو رو سوراخش فشار داد، فوقش دو سانت رفت تو، زود بیرونش کشید و ماساژشش داد. محب زیر چشمی نگاهش کرد. رسول گفت:اگه تو نمیخوای، من میتونم–»

«می‌خوام.»

رسول سرشو تکون داد و سعی کرد نشون نده چقد از جواب محب خوشحاله. دستشو کرد تو جیبش و کیف پولشو دراورد، تو کیف پولش یه کاندوم داشت. وقتی درش آورد و محب دید چی دستشه هوف کشید و اخم کرد. رسول فورا ذهنشو خوند و لبخند زد.

«اونو از کِی داری ها؟»

رسول کناره زانوی محبو بوسید و گفت:منتظرْ… مشتاق بودم رابطه‌مون به اینجا برسه. صرفاً آینده‌نگری کردم.» وقتی چشم غره‌ی محب از بین نرفت خندید و برگشت رو تخت تا گردنشو ببوسه و ادامه داد:اینو فقط یه هفته‌س دارم، باور کن.»

«ینی وقتی رفتی دیدن مهرداد باهات نبود؟»

«معلومه که نه.»

محب با این که زیرلب غر می زد ”چرا باید باورت کنم؟“ گردنشو خم کرد تا به رسول دسترسی بیشتری بده و رسول فقط خوشحال بود از این که محب دست رد به لمساش نزده. محبو یه کم کشید بالا و محب متوجه شد ازش چی میخواد و ادامه‌ی راهو تا بالشت رفت. وسط تخت جا خوش کرد و منتظر رسول شد.

رسول که داشت تو شلوارش منفجر میشد بالاخره از فرصت استفاده کرد لباساشو دربیاره. درحالی که با شلوارش کلنجار میرفت پرسید:روان کننده داری..؟»

محب چند لحظه فکر کرد بعد سرشو تکون داد و خم شد رو کمد کنار تخت. چند ثانیه طول کشید چیزی که دنبالش بودو پیدا کنه. وقتی دراز کشید متوجه شد رسول لخته و صورتش گر گرفت. سعی میکرد نامحسوس براندازش کنه و وانمود کنه اصلا زل نزده. رسول پیش خودش خندید و بین پاهای محب زانو زد.

محب دو طرف بالشتشو چنگ زد و به سقف خیره شد تا نبینه رسول باهاش چی کار میکنه. وقتی انگشتای خیس رسولو بین پاهاش حس کرد چشماشو بست. سردی ژل با داغی بدنش تناقض داشت و باعث شد موهاش صاف وایسن. رسول کمرشو نوازش کرد و پرسید:مطمئنی؟»

محب سرشو تکون داد و خودشو رو دست رسول فشار داد تا اشتیاقشو نشون بده. رسول یه نفس لرزان کشید تا رو خودش مسلط شه و با ملایمت یه انگشتشو فشار داد تو. محب یه لحظه منقبض شد ولی زود ریلکس شد و یه صدای خفه تولید کرد. رسول عمیق نفس کشید و پرسید:میخوای به شکم بخوابی؟»

محب بهش چشم غره رفت:چرا باید بخوا–مممممم…» هیس کشید و از جا پرید چون انگشت رسول داشت جاهای حساسیو فشار میداد.

رسول یه لبخند کج زد:چه بدونم، گفتم شاید راحت‌تر باشی اون طوری.» بدون اینکه به محب فرصت جواب دادن بده، انگشت اشاره و وسطشو همزمان با یه سرعت کُند عذاب‌آور فشار داد تو. محب یه ناله طولانی سر داد و زیرلب فحش داد.

«رسول…»

«جونم.»
رسول انگشتاشو خم کرد و با لذت از هم پاشیدن محبو تماشا کرد. دیدن محب غرق احساسات خوب به کنار، دونستن این که لمس اونه که به این حال انداختدش… به خودش افتخار میکرد.

و البته داشت کم صبر میشد.

با دست آزادش خودشو چندبار مالید و یه آه راحت کشید. محب با دیدنش نالید و بی‌قرار گفت:رسول…یالا…»

«باید آماده‌ت کنم…»

«کردی..ییییی– مممم….»

محب بیتاب کمرشو تکون داد و صورتشو تو بالشت پنهون کرد. رسول هنوز داشت پروستاتشو ماساژ میداد و توانایی صحبت رو ازش میگرفت.

وقتی تونست سه تا انگشت توش جا بده، بهش رحم کرد و دستشو عقب کشید. محب به خود پیچید. دستای رسول خیلی از خودش بزرگ‌تر بودن و الان که بهش نگاه میکرد، باورش نمیشد سه تا از این انگشتا همین الان توش بودن…

آب دهنشو به زور قورت داد وقتی رسول بسته کاندومو باز کرد. رسول پوزخند زد و محب بهش اخم کرد. صرفا تا پررو نشه.

رسول بعده اینکه کاندومو رو خودش گذاشت دو بار از بالا تا پایین خودشو لمس کرد و لب پایینشو لای دندوناش گرفت. محب به خودش اومد دید پاهاشو براش بازتر کرده… لعنت بهش. به معنای واقعی عقل و هوش رو از محب گرفته بود.

رسول دستاشو دو طرف سر محب گذاشت و روش خم شد. بوسه‌ای که رو لباش گذاشت غیرمنتظره شیرین و نرم بود. محب هوم کشید و لباشو براش باز کرد، بازوهاشو دور گردن رسول پیچید و به خودش فشارش داد. رسول درحالی که لب پایین محبو می‌مکید خودشو رو سوراخش تنظیم کرد و با احتیاط واردش شد.

محب هین کشید و به هر قسمتی از بدن رسول که دم دستش بود چنگ زد. یادش اومد بدنشو که باز داشت سفت میشد شل کنه. بوسه رو شکست تا یه نفس عمیق بکشه، رسول بهش مهلت داد به حس عادت کنه. ولی محب تاابد هم بهش وقت میدادن عادت نمیکرد، پس بلند ناله کرد وقتی رسول دوباره لباشو به دندون کشید و به جلو کمر زد.

رسول پیشونیشو بین سینه و شونه‌ی محب گذاشت و چندتا نفس کوتاه کشید و چشماشو بست. دورتادورش از عشقش احاطه شده بود و این داشت دیوونه‌ش میکرد. تک تک سلولای بدنش تو آتیش بودن و سرش گیج می‌رفت.

کنترل خودشو که تا حدودی به دست گرفت، شروع کرد به حرکت کردن. صدای ناله‌های محب براش نقش راهنما رو داشت. محب ضربه‌های عمیق و کُند دوست داشت، و هروقت رونش می‌پرید و نفسش حبس میشد، رسول می‌فهمید داره میزنه تو نقطه‌ی حساس.

رسول ریتم که دستش اومد دیگه تو حرکاتشون غرق شد. زمان براش معنی نداشت، فقط محب بود و لذتی که با هم سهیم بودن.

صداهای محب که یه کم بلندتر شد رسول به خودش اومد و دستشو بین بدن‌های به هم چسبیده‌شون گذاشت تا محبو به اوج برسونه. لیس‌های کوچولو رو گردنش گذاشت و با زمزمه‌های نرم تشویقش کرد خودشو رها کنه.

محب هق هق زد و مچ اون دست رسول که عضو داغ و ضربان دارشو لمس میکرد قاپید. ولی جلوشو نگرفت، صرفا بهش چنگ زد از درماندگی. رسول دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره، عمیق ناله کرد و خودشو تو بدن گرم و تنگ محب خالی کرد. تا جایی که جون داشت به تکون خوردن ادامه داد و محب رو هم به اوج رسوند؛ رو دست رسول و شکم خودش کثیف‌کاری کرد.

محب بعد از چند لحظه نفس نفس زدن، بالاخره رسولو رها کرد. رسول مطمئن بود قراره کلی کبودی رو جاهای مختلف بدنش داشته باشه. حتی یه سمت از باسنش هم می‌سوخت.

بلند شد و نشست، چند لحظه وایساد دیدش شفاف شه. محب، کاملا زیبا و آشفته، با چشمای نیمه باز رسولو می‌پایید. رسول بااحتیاط کشید بیرون ولی با این حال محب یه آخ ریز گفت. رسول عذرخواهی کرد و بلند شد تا تمیزکاری کنه.

وقتی برگشت، محب دستاشو براش باز کرد تا به آغوشش دعوتش کنه. دل رسول قنج رفت. برقا رو خاموش کرد و رفت زیر پتو و محب فورا خودشو تو بغلش جا داد و صداهای خوابالو تولید کرد. رسول پرسید:خوب بود؟»

محب تنبلانه جواب داد:اوهوممم.» چند ثانیه‌ی طولانی گذشت و محب منظم نفس میکشید پس رسول فکر کرد خوابیده، ولی یهو گفت:ریدم تو مهرداد.»

رسول نتونست جلوی خنده‌ی بلندشو بگیره:برای چی؟!» اصلا چرا محب داره وسط عشقبازی به مهرداد فکر میکنه؟

محب بدون اینکه چشماشو باز کنه یا از سینه‌ی رسول جدا شه گفت:چون یه سال اینو باهات داشته.»

رسول نرم شد، شروع کرد به نوازش موهای نرم و پف کرده محب و زمزمه کرد:تو میتونی تا آخر عمرت داشته باشیش، اگه میخوای.»

محب سرخ شد و بیشتر زیر پتو و بغل رسول فرو رفت تا لبخندشو پنهون کنه.

جواب نداد، نه با کلمات. فقط رسول حرفاشو شنید.

 

Chapter 7: Bonus

Notes:

Smut ahead (again)

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text


رسول به جعبه‌ی ساده‌ای که پیک همین الان دستش داده خیره شده بود. مثل ماست ایستاده بود و کاری نمیکرد. کاش حداقل وقتی این رسید محب خونه‌ش نبود، ولی زهی…

محب همون لحظه سر و کله‌ش پیدا شد؛ مونده بود چرا رسول رفت دم در ولی هنوز برنگشته. به رسول که مات و مبهوت و کارتن به دست ایستاده بود یه نگاه سراسری انداخت و گفت:چه خبره؟»

«پست الان اینو آورد…»

«خب؟ چی توشه؟»

به رسول نزدیک شد و گردن کشید تا برچسب مشخصاتو بخونه ولی جز شماره و اسم رسول چیزی روش نبود. اخم کرد. رسول آه کشید و گفت:مهرداد فرستاده. نام و نشونی فرستنده هم روش نیست. شرط می‌بندم شوخی خرکی‌ای چیزیه. میترسم بازش کنم.»

محب با یه تای ابروی بالا زده نگاهش کرد. رسول زیر قضاوت نگاهش به خودش پیچید. خدا کنه مهرداد زیاد خجالت زده‌ش نکنه حداقل. محب هدایتش کرد به هال و گفت:بازش کن ببینیم چیه.»

رسول آه کشید و دنبالش رفت. جعبه رو گذاشت رو اوپن آشپزخونه و رفت یه چاقو برداشت. همونطوری سر پا شروع کرد به بریدن نوارچسب دور کارتن. محب روبروش به تکیه داد و منتظر نگاهش کرد. رسول فقط به شیء تو جعبه خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت، محب بسته رو درآورد و با چشمای ریز شده متن روشو وارسی کرد.

«ویبراتور؟»

همون لحظه گوشی رسول دینگ دینگ کرد و از شوک خجالت زده‌ای که توش فرو رفته بود بیرونش کشید. محب با یه نگاه معنادار بهش زل زده بود، منتظر اینکه گوشیشو چک کنه. رسول مسجی که براش اومده بود رو باز کرد و محب گردن کشید دوتایی پیاما رو بخونن.

💬مهرداد:

>>ظاهراً که هدیه‌م به دستت رسیده

>>به خوشی استفاده‌ش کنین

>>امیدوارم خوشکل پسرت خوشش بیاد😜


هردو به مسج ها و به ویبراتور سیلیکونی سبزآبی تو دست محب نگاه کردن. سایز متوسطی داشت و سرش خمیده بود. رسول خرناس کشید و گفت:برا توه.»

محب ابرو بالا انداخت و با پوزخند گفت:عه؟ حالا که برا من گرفته، دست منه چطور بخوام استفاده‌ش کنم. اینطور نیست؟» دیلدوی هنوز بسته‌بندی شده رو گذاشت رو اوپن و فاصله گرفت. چشمای رسول گشاد شدن از معنی کلماتش ولی انکار نکرد. «امشب موقع حمومت یه مرحله اضافه داری جناب سروان فولادوند. شب جمعه هم که هستوووو…»

رسول صورت داغشو پشت دستاش پوشوند و خنده‌ی بلند محب رو که ازش دور میشد شنید.


رسول حوله‌شو پوشید و رفت اتاق خواب؛ باورش نمیشد واقعا به حرف محب گوش داده خودشو براش آماده کرده… کل مدت لپاش گر گرفته بودن. محب فقط لباس زیر تنش بود و رب دوشامبری که بسته نبود. وقتی صورت رسولو دید سریع فهمید چی تو فکرش میگذره و پوزخند زد. رسول ویبراتورو دستش دید و پرسید:داری چی کار میکنی؟»

محب تو هوا تابش داد و گفت:ضدعفونیش کردم.» دکمه رو فشار داد و ویبراتور فوراً شروع کرد به لرزیدن؛ لرزشی که راحت با چشم میشد دید. چند بار دیگه دکمه رو فشار داد و درجه های مختلفشو امتحان کرد. پلس-پلس-ویبره، یا ویبره-پلس-ویبره و شدت‌های مختلف. چشمای شیطونشو به رسول دوخت و گفت:خودت نظرت چیه، آماده ای براش؟»

رسول سعی کرد کم نیاره:قطعا.»
محب دیلدو رو گذاشت رو تخت و بلند شد. یه بوسه‌ی خیس و بی‌نظم رو لبای رسول گذاشت که اصلا به اندازه کافی طول نکشید، و رفت سمت دراور تا لوبریکانت برداره. رسول هوف کشید و حوله‌شو آویزون کرد و سرشو رو بالشت گذاشت دراز کشید.

وقتی محب بهش پیوست پاهاشو باز کرد تا بینشون بشینه. وزنشو رو کمرش گذاشت تا راحت‌تر باشه و منتظر حرکت بعدی محب شد. محب لباشو و گردنشو سرسری بوسید و یه لیس به نوک سینه‌ش زد که از بس زود تموم شد رسول از نارضایتی ناله کرد. قلبش زیادی داشت تند میزد. استرس نیست نه؟ صرفا برای این تجربه‌ی جدید با محب هیجان داره.

محب لوب رو برداشت، رسول انتظار داشت انگشت شه ولی یهو فرو رفت تو دهن محب. هین کشید و از جا پرید، نگاه سوالیشو به محب انداخت و محب عقب رفت و پوزخند زد.

«خشک خشک نمیشه که عزیز من.»
و دوباره رفت سراغ ساک زدنش. رسول سرشو برگردوند رو بالشت و ناله کرد. هیچ وقت به دیدن ویوی محب بین پاهاش با دهن پر عادت نمیکرد.

محب وقتی مطمئن شد سفت سفت شده، از دهنش درش آورد و هوم کشید. دستش هنوز روش بالا پایین میشد، با سر اشاره‌ای بهش کرد و گفت:زحمتشو میکشی؟»

رسول با یه خنده کوتاه دستشو جایگزین محب کرد. محب درب لوبی که تو دستش گرم کرده بود رو باز کرد و ریخت لای باسن رسول. خوب با انگشت وسطش پخشش کرد و دایره‌وار رو سوراخش چرخید. یه فشار بهش وارد کرد موفق نشد از حلقه تنگش رد شه. با اون یکی دستش رون رسولو ماساژ داد و گفت:ریلکس کن نازنین. خیلی معذبی.»

رسول یه نفس عمیق کشید و شل کرد. محب تک خنده زد و گفت:فوقش خوشت نمیاد می‌کشیم بیرون دیگه.»

«فکر نکنم بدم بیاد–»

«خیلیم خوب.»

محب این دفعه موفق شد انگشت وسطشو بکنه تو. و بعد از یک دقیقه، انگشت وسط و حلقه‌شو وارد کرد. دستای محب کوچولو بودن، رسول هنوز اذیت نبود. یه ناله کوتاه سر داد و خودشو جابجا کرد تا نوک انگشت محب به نقطه حساسش بخوره. محب متوجه شد داره چی کار میکنه و سعی کرد باهاش راه بیاد. همزمان انگشتاشو از هم فاصله میداد تا باز و آماده‌ش کنه.

انگشت سوم که اضافه شد و تونست بدون مانع زیادی بیرون و توش کنه، دستشو پس کشید و ویبراتورو برداشت. روش لوب مالید و گذاشتش رو سوراخ رسول.

چند ثانیه طول کشید رسول به حضور سرد و سفتش عادت کنه، ولی انقد صاف و لیز بود اصلا درد نداشت و راحت رفت تو. محب چندتا تلمبه باهاش زد و انقد چرخوندش تا خمیدگیش رو به بالا باشه و تو پروستاتش فرو بره. و بعد، روشنش کرد.

رسول فقط تونست جیغ نکشه. محب چند ثانیه مکث کرد قبل از این که بیرون و تو کردن دیلدو رو شروع کنه، و اون چند ثانیه مثل چند ساعت برا رسول گذشت. بلند ناله کرد و دهنشو با کف دستش پوشوند. محب نچ کرد و گفت:دِ نه دیگه! نداشتیم. بردار دستتو.»

رسول سریع دستشو برداشت و به جاش ملافه رو چنگ زد. محب سرعتو بالا برد و گذاشتش رو مود ویبره-پلس-پلس. رسول حس میکرد سلولاش همزمان با ویبراتور می‌لرزن. دندوناش به هم می‌خوردن و لذت بی‌مانندی کل وجدشو پر کرد.

«محبببب…»

محب ظالمانه نوک دیلدو رو تو نقطه‌ی حساسش فرو کرد و همونجا نگهش داشت. رسول نمیدونست از درد بود آی گفت یا لذت. محب بال بال زدنشو کاملا نادیده گرفت و با خونسردی کامل شروع کرد به مالیدن عضو باد کرده و خیس رسول.

رسول یه ذره مونده بود التماس کنه بهش رحم کنه که محب بالاخره دیلدو رو کشید بیرون. همونجا رو سوراخش نگهش داشت و چندبار روش چرخید و باز دوباره کردش تو. این دفعه با یه مود متفاوت. ویژ ویژش هردفعه که میرفت تو خفه میشد…رسول نمیدونست چرا حتی صداش هم براش تحریک کننده‌س.

«هممم…اگه بخوام حدس بزنم، نظرم اینه دوسش داری. درست بود حدسم؟ خوشت اومده؟»

تنها جواب رسول اصوات نامفهوم بود، که بیشتر از هر کلماتی ”حدس“ محبو تایید میکرد. محب شیطانی خندید و به شکنجه کرد رسول ادامه داد. حقیقتش رسول اصلا براش مهم نبود کم دووم میاره یا نه. مغزش تو آتیش بود و فقط میخواست به ارگاسم برسه قبل از این که این وسیله‌ی لعنتی دیوونه‌ش کنه.

این دفعه که محب رو پروستاتش متمرکز شد و بی حرکت ایستاد، رسول دیگه نتونست مقاومت کنه و اومد. یه طوری پرقدرت که مطمئن بود طولانی‌ترین ارگاسم عمرشه. از ناله‌های بلندی که بیرون میداد خبر نداشت، یا از اون چند قطره که تا گردن خودش رسید…

محب تا قطره‌ی آخرو ازش بیرون نکشید ولش نکرد. لحظه‌ای که ویبراتورو خاموش کرد و با احتیاط کشیدش بیرون، رسول یه آه راحت کشید. بدنش هنوز شل بود و غرق لذت. لای باسنش ضربان داشت و هنوز داغ داغ بود. مورمورش شد ولی حتی اینم لذت داشت. پس‌لرزه‌های ارگاسمش هنوز تموم نشده بود.

«واو.»

با صدای بهت زده‌ی محب به خودش اومد. با یه لبخند ژکوند بهش نگاه کرد که باعث شد محب بلند بخنده. به ویبراتور تو دستش نگاه کرد و گفت:عجب چیزیه. از مهرداد تشکر کن از طرفم.» گوشای رسول قرمز شدن. محب با نیش باز گفت:حسودیم شد. نوبت منم میشه.»

«خوبم انتخاب کرده.»

«اع؟»

«شاااااید یه بار اشاره‌هایی کرده باشم که سبزآبی خیلی بهت میاد…»

«اینطور فکر میکنی؟ سبزآبی بهم میاد؟»

محب رو زانوهاش راه رفت و رفت رو سینه‌ی رسول نشست. رسول با اشتیاق هردو دستشو رو باسن محب گذاشت تا تشویقش کنه بره جلوتر؛ نگاهش رو محب بود که هنوز سفت و سرخ بود و نوکش داشت چیکه میکرد. لب پایینشو لیس زد و با تکیه دادن بالشت به تخت و نیمه‌خوابیده شدن، دعوتش کرد بذاره لیسش بزنه.

محب زانوهاشو دو طرف رسول گذاشت و هیس کشید وقتی بالاخره تو اون گرمای خیس بهشتی فرو رفت. تماشا کردن رسول تو اون حالت اکستازی داشت دیوونه‌ش میکرد؛ مخصوصا چون دستش بند بود و نمیتونست کمکی به حال خودش بکنه. تعادلشو با گرفتن میله‌های پشتی تخت حفظ کرد و چشماشو بست، چند بار کمرشو عقب جلو کرد ولی بیشتر اجازه داد رسول با ریتم خودش جلو بره.

چند ثانیه بعد رسول یهو یه ایده به ذهنش رسید. دیلدو رو برداشت و روشنش کرد. براش مهم نبود رو چه درجه‌ایه، همونطوری گذاشتش لای باسن محب و کورکورانه سوراخشو پیدا کرد. چشمای محب گشاد شدن. درسته دیلدو هنوز خیس بود، ولی محب رو آماده نکرده بودن… و رسول از این خبر داشت، قصد هم نداشت فرو کنه تو. همونجا نگهش داشت، طوری که فقط نوک دیلدو رو سوراخش جا خوش کرد و ویبره میرفت.

محب که خیلی اونجاش حساس بود، قشنگ اشک تو چشماش جمع شد. ناله کرد و به موهای رسول چنگ زد. رسول هم ناله کرد، چون میدونست حسی که به محب میده دیوانه کننده‌س. سرشو عقب جلو کرد و همزمان با نوک دیلدو لبه سوراخ محبو تحریک میکرد. آخ، میتونست تصور کنه چه حسی داره! کاش میتونست اون صحنه رو ببینه. اون سبزآبی خوشرنگ رو صورتی…

بدن محب لرزید و ناله‌هاش درمانده‌تر از قبل شدن، نشونه‌های نزدیک شدن ارگاسمش. رسول نوک زبونشو تو شکافش فرو برد و مکید…و این سیم آخر بود. محب یه جیغ خفه کشید و اومد. نمیدونست خودشو جلو بکشه تو دهن رسول، یا عقب بره رو ویبراتور… فقط لرزید و لرزید.

رسول تا جایی که میتونست به لیس زدنش ادامه داد. تا دیگه محب خودش تحملش تموم شد و با یه ناله پر از درد از حساسیتِ زیاد، از رو رسول کنار رفت.

ویبراتور که خاموش شد سکوت زیادی سنگین به نظر می‌رسید. رسول به سقف خیره شد و تو شوک فرو رفت. همه‌چیز زیادی سریع پیش رفت…

«خوابم میاد.»
محب سکوتو شکست.

رسول خرناس کشید و گفت:خب بخواب.»

«راس میگی تویی که تمیزکاری میخوای. شب به خیر.»

رسول خندید و با تعجب گفت:واقعا؟!» ولی محب الانشم رو بالش جا خوش کرده بود و داشت میخوابید. سرشو به دو طرف تکون داد و بلند شد. می‌خواست تا یه قرن دیگه همینجا دراز بکشه و بخوابه. ولی خب. تمیزکاری.



💬رسول(جناب سروان 👨🏻‍✈️):
>>shared an image file
>>خوشش اومد👍🏼


مهرداد به سلفی‌ای که رسول از خودش که یه محب ژولیده رو سینه‌ش خواب بود فرستاده بود نگاه کرد و از تعجب قهقهه زد. صورت هیچکدوم کامل تو عکس مشخص نبود، ولی میشد فهمید چی رخ داده چند دقیقه پیش. انتظار داشت اینطور پیش بره؟ نه. ولی دور از ذهن بود؟ نه. گوشیشو کنار گذاشت تا بخوابه. لبخند بر لب داشت، زیادی برای دوستش خوشحال بود.

Notes:

(قول میدم این دیگه آخرشه (من قابل پیشبینی نیستم

Notes:

~H

Series this work belongs to: