Actions

Work Header

All I do is talk about you

Chapter 2: مهرداد

Chapter Text

وقتی محب از در وارد شد، به وضوح چشمای رسول درخشیدن. میخواست هم نمیتونست ذوقشو پنهون کنه. با تاخیر اومد، ولی مهم اینه که اومد.

بعد از این که بهش سلام داد گفت:فکر کردم امروزو هم می پیچونی.»

محب سرشو به دو طرف تکون داد و رفت سمت دفترش، رسول فورا حرفای ناگفته‌شو شنید و همراهش وارد شد و درو بست. محب یه کم شوکه و حواس پرت به نظر میرسید. درحالی که جاکتشو درمیاورد و میذاشت پشت صندلیش گفت:تو راه رسیدم به ستاره.»

ابروهای رسول از تعجب بالا پریدن. تعجب تو صداش نمایان بود وقتی گفت:همون ستاره که فکرشو میکنم؟» قبل از جوابِ محب، پرسید:تو راه؟»

محب آرنجاشو رو میز گذاشت و درحال مالیدن پیشونیش یه نفس عمیق کشید و گفت:رفتم قهوه بگیرم…کی فکرشو میکرد دقیقا وقتی من بعده سالها کافه‌ی همیشگمون رفتم اونم اونجا باشه؟»

«خب؟ چی گفت؟»

«هیچی بابا. حرف زدیم. سردرد گرفتم.»

رسول اخم کرد. توضیحی برا احساس معذب تو شکمش نداشت. وزنشو رو صندلی جلوی میز گذاشت و با شیطنت گفت:انقد عذاب آور بود که سردردت بدتر شد؟»

محب بهش چشم غره رفت. «عذاب آور نبود.» مکثی کرد، «همسر سابقه البته، غیر اینه؟» رسول جلوی باز شدن نیششو گرفت. محب شروع کرد به دراوردن قوطی قرص و باز کردن آب معدنیش. «ازم خواست دوتایی بریم دیدن غزل.»

رسول پلک زد. واقعا نمیدونست چه حسی به این واقعه داشته باشه. کنجکاو پرسید:قبول کردی؟»

«خب معلومه قبول کردم. چی میخواستی بگم؟»

«اگه نمیخوای خب باید می‌گفتی نه–»

«مشکل اینجاس که میخوام. میخوام برم.»

مشخص بود اولین باره اینو به خودش هم اعتراف میکنه، نه فقط رسول. رسول با یه اخم متفکر گفت:خوبه پس. امیدوارم به خوبی پیش بره.»

با اینکه اینو گفت، قلبش محکم تو سینه می‌کوبید. حس خوبی نداشت. انگار زیر پوستش می‌خارید.

وقتی از دفتر محب خارج شد، موّدت بهش نگاه انداخت و زود متوجه اخمش شد، پرسید:مشکات خوبه؟»

رسول چند ثانیه گیج نگاش کرد تا متوجه شد فکر کرده دلیل قیافه‌ی تو همِ رسول بدحالی مشکاته. سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:نه چیزیش نیست. روبه‌راهه. پرونده‌ی آدم‌ربایی رو بده نشونش بدم.»


✬✬✬


«سلام جناب سروان.»

رسول چرخید سمت صدا و با یه پوزخند جذاب روبرو شد. صورتش با دیدن مرد جلو روش گر گرفت. محب با یه اخم گیج بین دوتاشون نگاهشو جابجا کرد. رسول یه لبخند مودب زد و گفت:مهرداد!»

مهرداد به نرمی خندید و جلو اومد تا یه آغوش دوستانه و کوتاه به رسول بده. یه بار به پشتش کوبید و با شوخ طبعی گفت:از این ورا؟ پارسال دوست امسال آشنا!»

«خوشحالم دوباره می بینمت. ولی الان تو مأموریتم…»

«البته. تو که هیچ وقت برای سر زدن سر و کله‌ت پیدا نمیشه.»

مهرداد یه نگاه معنی‌دار به محب انداخت که محب قطعا متوجهش شد. رسول حس کرد صورتش داغ‌تر شده. مهرداد همیشه نگاه تیزی داشت و با اینکه آدم بادرکی بود، زیاد از وضع کاری رسول راضی نبود. همین که حاضر بود با یه پلیس همخونه و همخواب شه، ریسک بزرگی بود و اعتماد زیادی میخواست. پس رسول نمیتونست انتظار بیشتری داشته باشه.

نگاهشو از صورت خوش‌تراش مهرداد گرفت و پرسید:میتونی کمکمون کنی؟»

«درخدمتم جناب سروان. بفرمایید.»

رسول تو مشتش سرفه کرد. شنیدن ’جناب سروان‘ از زبون مهرداد باعث گزگز کردن پوستش میشد. خاطراتی که از ترکیب این صدا و این عبارت داره مناسب محیط کاری نیست اصلا–

«یه سری سؤال داشتیم. دنبال یه شخص گم‌شده‌ایم که یکی از آخرین جاهایی که رفته، اینجا بوده.»

بعد از اینکه بازجوییشون از مهرداد تموم شد –و محب کل مدت فقط بادقت در سکوت گوش میداد– وقتش شد برن سراغ آدم بعدی‌ای که اسمشو داشتن. مهرداد بهش نزدیک شد، انقد نزدیک که نامناسب ملاء عام بود، و زمزمه کرد:بیا درموردش حرف بزنیم.» نگاهش خیلی کوتاه به محب افتاد تا رسول بفهمه درمورد چی. پوزخند زد و کارتشو تو جیب پیرهن رسول گذاشت، «بهم زنگ بزن.» چشمک زد و برگشت سر کارش.

محب با یه چهره‌ی خنثی شاهد این لحظه‌ی بینشون بود. رسول نمیتونست حسشو بخونه و این معذبش میکرد. اون همیشه میتونست محب رو به خوبی بخونه…

محب راه افتاد سمت ماشین و پرسید:اون کی بود دیگه؟» صداش خیلی عصبی بود، رسول به خودش پیچید.

«یه دوست قدیمی…»

«پس چرا من تاحالا ندیدم دور و برت بپلکه؟»

رسول قبل از این که بره سمت راننده و سوار شه، تو چشمای محب خیره شد. یه کم معذب بود حقیقتا. دستاشو تو جیبش گذاشت و درحالی که خیره به زمین بود جواب داد:چون…تو این دو سال اخیر باهاش بودم اکثرا…»

اوه. اون مدتی که محب رو باید با چنگ و دندون از خونه میکشیدن بیرون. رابطه‌ش با مهرداد بعد از رفتن محب شروع و قبل از برگشتن محب تموم شد.

محب وانمود کرد براش اهمیت نداره و پرسید:و چی شد رفاقتتون تموم شد؟»

رسول در ماشینو باز کرد:رفاقتا گاهی به هم میخورن دیگه.»

«اها. فقط همین. درگیری هم درکار نبود، لاشی هم نی؟»

لحن پر از طعنه محب باعث شد رسول سرخ بشه. ماشینو استارت زد و به روبرو خیره شد.

«نه، آدم بدی نیست.»

«امیدوارم.در غیر این صورت داره میفرستمون پی نخود سیاه.»

غیرممکن بود محب نفهمیده باشه جریان چیه. رسول به هوش و ذکاوتش ایمان داشت…حتی وقتی به ضرر خودش باشه.